سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اسلام ناب

چند آدرس و مطلب مفید

متن کامل سند چشم انداز بیست ساله‏ی جمهوری اسلامی ایران

سایت عدالتخانه

سایت شریف نیوز

گزارش تصویری تجمع بر ضد پولی شدن دانشگاهها

متن نامه‏ی چارلی چاپلین به دخترش

عبور ماشین از روی دست کودک مستضعف(البته در جامعه‏ی اسلامی!)

پایگاه رسمی انتشارات سوره‏ی مهر


شعری از علی محمد مؤدب

 

تو مثل خودت هستی محمد علی
احتمالاً گلوله‌ای خورده‌ای
یا در کسری از ثانیه
با چند هم‌سنگرت خاکستر شده‌ای
تو مثل خودت هستی محمد علی
چوپانی ساده‌دل
که همیشه زیر دندان‌هایت داری
مزه‌ی برفِ کوه‌های‌ تربت جام را
ولو که کاسه‌ی سرت مانده باشد سال‌ها
روی خاک گرم خوزستان
یکی هستی از همین استخوان‌هایی
که هر روز می‌آورند
که می‌نامند شهید گمنام
تو مثل خدا هستی محمد علی
این را فرزندت خوب می‌فهمد
تو رفتی
باقر بی بی زهرا رفت
حسینِ عمو رفت
حسنِ عمو رفت
امّا هیچ اتّفاقِ مهّمی ‌نیفتاد
تنها بعضی از دختران ده
گیسو‌هایشان را دور از چشم شویشان سپید کردند
تنها مادرت بعضی شب‌ها گریه کرد
و حرف زد با قاب عکست
در گوشه خانه که خبری نداشتی
دایی هر شب قرص‌هایش را خورد
هذیان‌هایش را گفت
فقط اگر بودی تشنه نمی‌مرد شاید
شاید اگر بودی
یک غروب که بر می‌گشتی
با بار علف برای گوساله‌ها
مهمان تهرانی تو می‌شدم من
که با سادگی روستایی‌ات
احوال جناح‌های سیاسی پایتخت را سؤال کنی
صغری چای بریزد
تو بگویی که در تلویزیون دیده‌ای که شعر می‌خوانده‌ام
و با افتخار به همسرت نگاه کنی
به‌ یاد تو نبودم وقتی در پارک‌های تهران
شعر می‌خواندم برای دختران
به‌یاد تو نبودم در هتلِ آزادی
وقتی ملخ دریایی می‌خوردم با شاعران عرب
که از آرمان قدس حرف می‌زدند
به‌یاد تو نبودم در اتوبوس‌های جمالزاده- تجریش
وقتی نیازمندی‌های روزنامه‌ها را مرور می‌کردند
حتّی مادرت از ‌یادت برد تو را گاهی
در صف‌های شلوغ نانوایی‌های «گلشهر»
می‌بینی بعد از تو هیچ اتّفاق مهّمی ‌نیفتاد
داریم همان‌جور زندگی می‌کنیم
دارند همین‌ جور می‌میرند

تقدیم به شهید محمد علی بردبار


پیامی از یک شهید

 

ای توده های انبوه ! ای محیطهای پرغوغا ، ای اجتماعات ، ما به پاس حرمت ارزشهای انسانی به این سرانجام تن در دادیم و برای بقای ناموس فضیلت و مساوات با پیکرهای کم سلاح خود در اعماق سپاه دشمن فرو رفتیم و شرف زندگی را در حکومت بخشیدن به مقدسات قرآن دانستیم .

ای اجتماعات ! از این خونین پیکار ما یکسره بخود آئید . ای ستمگران ستم مکنید و ای ستم کشان ستم مکشید . خون ما برای این ریخت که نهال تعلیمات محمد «ص» برومند گردد و تعالیم آزادی بخش علی «ع» دستور زندگیها شود . خون ما برای آن ریخت که دامن ستمگران را بگیرد و چهره زرد تیره بختان را ارغوانی سازد .

ای اجتماعات ! هنگامی که از رنج و فشار فراوان به ستوه آمدید به یاد ما و هدفهای ما افتید و با هماهنگی همچون آرمان انسانی ما در فروغ دامن گستر قرآن بازوی توانای خویش بگشائید و سینه ستمگران را در هم کوبید .

ای اجتماعات ! هنگامی که در صحنه های زندگی شما فضائل اخلاقی رسوب می کند و عوامل فشار و شر درخت پاکی و عظمت محیطتان را می خشکاند فریاد غروربار ناموس پرستی از سینه برکشید و برای صیانت پاکدامنی ها خود را در سخت ترین مخاطرات بیاندازید .

ای اجتماعات ! هنگامی که ناموس عدل اجتماعی در تاریک زارهای نمناک استبداد محو می گردد پیکر ورزیده و رشید و سالم خود را که نمونه عمل به دستورات اسلامی است وقف چوبه های دار کنید تا فرزندان اجتماعی شما آزاده بار آیند .

ای انسانها ! هنگامی که خورشید آخرین اشعه خود را از فراز درختان بلند برمی چیند و تاریکی ناامید شامگاهان همچون پر و بال بر همه آبادی پهن می شود و فعالیت روزانه که امید بینوایان و تیره روزان است به پایان می رسد به زاغه ها و خرابه ها و جایگاه مسکینان رو نهید و نیاز آنان را برآورید .

ای انسانها ! آنها هم انسانند و باید در حقوق زندگی مانند شما باشند . وای اگر مردم شهری خود را شیعه حسین «ع» بدانند و شب هنگام در بسترها بیاسایند و در این آبادی مستمند و زاغه نشین باشد که جز خون دل روزی نیابد و جز قطره های اشک ستاره ای در آسمان زندگی اش نتابد . ای وای اگر چنین روزی آنان که خود را مبلغ دین حسین «ع» می دانند از این امور آگاه نباشند یا مردم را آگاه نسازند .

ای انسانها ! هنگامی که نفوذ بیگانگان و تعالیم شیطانی اجانب در هستی معنوی و بنیاد دینداری شما رخنه کرد باید جوانان صالح شما که از سیمایشان فروغ ایمان می بارد در معبرها و میدانها بر چوبه ها بالا روند و با مشتهای گره کرده و سخنان الهی و منطق جذاب خود انبوه رهگذران را به حقایق اسلام و مسوولیتهای بزرگ توجه دهند و حسن غیرت دینی را در آنان زنده نگهدارند اجتماعی که میدانها و معابرش همچون گورستانهای کهنه پر از پیکر بی صداست قابل سکونت نیست هر روز باید فریادهای مقدس در دل توده ها بلند شود و پرخاش مصلحین و وارستگان بزرگ مردم را به خود آرد اجتماع بشر هر لحظه نیازمند به تذکر است .

ای اجتماعات ! هنگامی که برای ما به مجالس سوگ می نشینند در پیشگاه خدای بزرگ مسوولید اگرتنها به بیان کردار این یکروز ما اکتفا کنید و شهادتمان را شرح دهید ولی هدف بزرگ ما را برای فرزندان آینده بشریت تشریح نکنید یا دگرگونه جلوه دهید ما در روز رستاخیز از شما بازخواست خواهیم کرد و این فریادهایی بود که از آن دشت خاموش بر می خاست . این فریاد پیکارگران جبهه آزادی بود که به سینه تخته سنگها می خورد و از آنها عبور کرده تا کرانه های دشت پیش می رفت و می رفت تا از دیوارهای قرون بگذرد و به گوش جامعه های غیور و آزادگان جهان برساند و همین سان این خورشید جاندار شورآور باقی است و تا روزی که خورشید نتابد مگر بر پرچمهای عدالت و کاخهای داد ، آرام نخواهد گرفت و همواره بر مغز و احساسات اجتماعات اثر خواهد گذاشت و نهضتهای بزرگ را هدایت خواهد کرد .

زندگی ابدی شهدای دین بنیاد حکومت ظلم را می لرزاند و سیاهنامه اعمال ستمکاران را پیوسته بر اقوام می خواند تا مردم از شهامت آنان درس فداکاری بگیرند و به راهشان روند چنانکه گروهی برای آنان خشمگین و متاثر می‌شوند و به خون خواهی قیام می کنند و در نتیجه التقای این دو روح انقلابی و روح متاثر ستمها ریشه کن خواهد شد .

منبع : مجله‏ی فکه – شماره‏ی سی و هشتم

(از دست نوشته های دانشجوی پیرو خط امام «ره» ، شهید محسن غدیریان ، همرزم شهید علم الهدی)


خبر

شماره‏ی جدید ماهنامه‏ی هفت قفل _ارگان بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق(ع)_ منتشر شد. جهت تهیه‏ی نشریه می‏توانید با بسیج دانشجویی دانشگاه تماس بگیرید(5_8094001)

ترکیب بندی عاشورایی از علیرضا قزوه

علیرضا قزوهمی آیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفت منزلی که سفرها در او گم است
از لا به لای آتش و خون جمع کرده ام
اوراق مقتلی که خبرها در او گم است
دردی کشیده ام که دلم داغدار اوست
داغی چشیده ام که جگرها در او گم است
با تشنگان چشمه احلی من العسل
نوشم ز شربتی که شکرها در او گم است


می آیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفت منزلی که سفرها در او گم است
از لا به لای آتش و خون جمع کرده ام
اوراق مقتلی که خبرها در او گم است
دردی کشیده ام که دلم داغدار اوست
داغی چشیده ام که جگرها در او گم است
با تشنگان چشمه احلی من العسل
نوشم ز شربتی که شکرها در او گم است
این سرخی غروب که همرنگ آتش است
توفان کربلاست که سرها در او گم است
یاقوت و دُر صیرفیان را رها کنید
اشک است جوهری که گهرها در او گم است
هفتاد و دو ستاره غریبانه سوختند
این است آن شبی که سحرها در او گم است

باران نیزه بود و سر شهسوارها
جز تشنگی نکرد علاج خمارها

بند دوم

جوشید خونم از دل و شد دیده باز، تر
نشنید کس مصیبت از این جانگدازتر
صبحی دمید از شب عاصی سیاه تر
وز پی شبی ز روز قیامت درازتر
بر نیزه ها تلاوت خورشید، دیدنی ست
قرآن کسی شنیده از این دلنوازتر؟
قرآن منم چه غم که شود نیزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببین سرفرازتر
عشق توام کشاند بدین جا، نه کوفیان
من بی نیازم از همه، تو بی نیازتر
قنداق اصغر است مرا تیر آخرین
در عاشقی نبوده ز من پاکبازتر

با کاروان نیزه شبی را سحر کنید
باران شوید و با همه تن گریه سر کنید
بند سوم

فرصت دهید گریه کند بی صدا، فرات
با تشنگان بگوید از آن ماجرا، فرات
گیرم فرات بگذرد از خاک کربلا
باور مکن که بگذرد از کربلا، فرات
با چشم اهل راز نگاهی اگر کنید
در بر گرفته مویه کنان مشک را فرات
چشم فرات در ره او اشک بود و اشک
زان گونه اشک ها که مرا هست با فرات
حالی به داغ تازه ی خود گریه می کنی
تا می رسی به مرقد عباس، یا فرات
از بس که تیر بود و سنان بود و نیزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خیمه تا فرات

از طفل آب، خجلت بسیار می کشم
آن یوسفم که ناز خریدار می کشم

بند چهارم

بعد از شما به سایه ی ما تیر می زدند
زخم زبان به بغض گلوگیر می زدند
پیشانی تمامی شان داغ سجده داشت
آنان که خیمه گاه مرا تیر می زدند
این مردمان غریبه نبودند، ای پدر
دیروز در رکاب تو شمشیر می زدند
غوغای فتنه بود که با تیغ آبدار
آتش به جان کودک بی شیر می زدند
ماندند در بطالت اعمال حجشان
محرم نگشته تیغ به تقصیر می زدند
در پنج نوبتی که هبا شد نمازشان
بر عشق، چار مرتبه تکبیر می زدند
هم روز و شب به گرد تو بودند سینه زن
هم ماه و سال، بعد تو زنجیر می زدند

از حلق های تشنه، صدای اذان رسید
در آن غروب، تا که سرت بر سنان رسید





بند پنجم

کو خیزران که قافیه اش با دهان کنند
آن شاعران که وصف گل ارغوان کنند
از من به کاتبان کتاب خدا بگو
تا مشق گریه را به نی خیزران کنند
بگذار بی شمار بمیرم به پای یار
در هر قدم دوباره مرا نیمه جان کنند
پیداست منظری که در آن روز انتقام
سرهای شمر و حرمله را بر سنان کنند
یارب، سپاه نیزه، همه دستشان تهی ست
بی توشه اند و همرهی کاروان کنند
با مهر من، غریب نمانند روز مرگ
آنان که خاک مهر مرا حرز جان کنند

با پای سر، تمامی شب، راه آمدم
تنهایی ام نبود، که با ماه آمدم

بند ششم

ای زلف خون فشان توام لیلة البرات
وقت نماز شب شده، حی علی الصلات
از منظر بلند،ببین صف کشیده اند
پشت سرت تمامی ذرات کائنات
خود، جاری وضوست، ولی در نماز عشق
از مشک های تشنه وضو می کند، فرات
طوفان خون وزیده، سر کیست در تنور؟
خاک تو نوح حادثه را می دهد نجات!
بین دو نهر، خضر شهادت به جستجو ست
تا آب نوشد از لبت، ای چشمه ی حیات
ما را حیات لم یزلی، جز رخ تو نیست
ما بی تو چشم بسته و ماتیم و در ممات

عشقت نشاند، باز به دریای خون، مرا
وقت است تیغت آورد از خود، برون، مرا

بند هفتم

از دست رفته دین شما، دین بیاورید!
خیزید، مرهم از پی تسکین بیاورید!
دست خداست، این که شکستید بیعتش
دستی خدای گونه تر از این بیاورید!
وقت غروب آمده، سرهای تشنه را
از نیزه های بر شده، پایین بیاورید!
امشب برای خاطر طفل سه ساله ام
یک سینه ریز، خوشه ی پروین بیاورید!
گودال، تیغ کند، سنان های بی شمار
یک ریگزار، سفره ی چرمین بیاورید!
سرها ورق ورق، همه قرآن سرمدی ست!
فالی زنید و سوره ی یاسین بیاورید!

خاتم سوی مدینه بگو بی نگین برند!
دست بریده، جانب ام البنین برند!

بند هشتم

خون می رود هنوز ز چشم تر شما
خرمن زده ست ماه، به گرد سر شما
آن زخم های شعله فشان، هفت اخترند
یا زخم های نعش علی اکبر شما؟
آن کهکشان شعله ور راه شیری است
یا روشنان خون علی اصغر شما؟
دیوان کوفه از پی تاراج آمدند
گم شد نگین آبی انگشتر شما
از مکه و مدینه، نشان داشت کربلا
گل داد (نور ) و ( واقعه ) در حنجر شما
با زخم خویش، بوسه به محراب می زدید
زان پیشتر که نیزه شود منبر شما

گاهی به غمزه، یاد ز اصحاب می کنی
بر نیزه، شرح سوره ی احزاب می کنی

بند نهم

در مشک تشنه، جرعه ی آبی هنوز هست
اما به خیمه ها برسد با کدام دست؟
برخاست با تلاوت خون، بانگ یا اخا
وقتی «کنار درک تو، کوه از کمر شکست»
تیری زدند و ساقی مستان ز دست رفت
سنگی زدند و کوزه ی لب تشنگان شکست!
شد شعله های العطش تشنگان، بلند
باران تیر آمد و بر چشم ها نشست
تا گوش دل شنید، صدای ( الست ) دوست
سر شد (بلی)ی تشنه لبان می الست
ناگاه بانگ ساقی اول بلند شد
پیمانه پر کنید، هلا عاشقان مست

باران می گرفت و سبو ها که پر شدند
در موج تشنگی، چه صدف ها که دُر شدند

بند دهم

باران می گرفته، به ساغر چه حاجت است؟
دیگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است؟
آوازه ی شفاعت ما، رستخیز شد
در ما قیامتی ست، به محشر چه حاجت است؟
کی اعتنا به نیزه و شمشیر می کنیم؟
ما کشته ی توایم، به خنجر چه حاجت است؟
بی سر دوباره می گذریم از پل صراط
تا ما بر آن سریم، به این سر چه حاجت است؟
بسیار آمدند و فراوان، نیامدند
من لشکرم خداست، به لشکر چه حاجت است؟
بنشین به پای منبر من، نوحه خوان، بخوان!
تا نیزه ها به پاست، به منبر چه حاجت است؟

در خلوت نماز، چو تحت الحَنَک کنم
راز غدیر گویم و شرح فدک کنم

بند یازدهم

از شرق نیزه، مهر درخشان بر آمده ست
وز حلق تشنه، سوره ی قرآن بر آمده ست
موج تنور پیرزنی نیست این خروش
طوفانی از سماع شهیدان بر آمده ست
این کاروان تشنه، ز هر جا گذشته است
صد جویبار، چشمه ی حیوان بر آمده ست
باور نمی کنی اگر از خیزران بپرس
کآیات نور، از لب و دندان بر آمده ست
انگشت ما گواه شهادت که روز مرگ
انگشتری ز دست شهیدان در آمده ست
راه حجاز می گذرد از دل عراق
از دشت نیزه، خار مغیلان بر آمده ست

چون شب رسید، سر به بیابان گذاشتیم
جان را کنار شام غریبان گذاشتیم

بند دوازدهم

گودال قتلگاه، پر از بوی سیب بود
تنها تر از مسیح، کسی بر صلیب بود
سرها رسید از پی هم، مثل سیب سرخ
اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!
مولا نوشته بود : بیا ای حبیب ما
تنها همین، چقدر پیامش غریب بود
مولا نوشته بود : بیا، دیر می شود
آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود
مکتوب می رسید فراوان، ولی دریغ
خطش تمام، کوفی و مهرش فریب بود
اما حبیب، رنگ خدا داشت نامه اش
اما حبیب، جوهرش « امن یجیب» بود

یک دشت، سیب سرخ، به چیدن رسیده بود
باغ شهادتش، به رسیدن رسیده بود

بند سیزدهم

تو پیش روی، و پشت سرت آفتاب و ماه
آن یوسفی که تشنه برون آمدی زچاه
جسم تو در عراق و سرت رهسپار شام
برگشته ای و می نگری سوی قتلگاه
امشب، شبی ست از همه شب ها سیاه تر
تنها تر از همیشه ام ای شاه بی سپاه
با طعن نیزه ها به اسیری نمی رویم
تنها اسیر چشم شماییم، یک نگاه!
امشب به نوحه خوانی ات از هوش رفته ام
از تار وای وایم و از پود آه آه
بگذار شام، جامه ی شادی به تن کند
شب با غم تو کرده به تن، جامه ی سیاه!

بگذار آبی از عطشت نوشد آفتاب
پیراهن غریب تو را پوشد آفتاب

بند چهاردهم

قربان آن نی یی که دمندش سحر، مدام
قربان آن می یی که دهندش علی الدوام
قربان آن پری که رساند تو را به عرش
قربان آن سری که سجودش شود قیام
هنگامه ی برون شدن از خویش، چون حسین (ع)
راهی برو که بگذرد از مسجدالحرام
این خطی از حکایت مستان کربلاست :
ساقی فتاد، باده نگون شد، شکست جام!
تسبیح گریه بود و مصیبت، دو چشم ما
یک الامان ز کوفه و صد الامان ز شام
اشکم تمام گشت و نشد گریه ام خموش
مجلس به سر رسید و نشد روضه ام تمام

با کاروان نیزه به دنبال، می روم
در منزل نخست تو از حال می روم

تمام شد در شب دوازدهم محرم سال ۱۴۲۳ هجری برابر با دوازدهم فروردین ماه ۱۳۸۱ شمسی.


شعری از علی معلم دامغانی در سوگ عاشورا

روزی که در جام شفق مل کرد خورشید

بر خشک چوب نیزه ها گل کرد خورشید


شید و شفق را چون صدف در آب دیدم

خورشید را بر نیزه گوئی خواب دیدم



خورشید را بر نیزه؟ آری اینچنین است

خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است


برصخره از سیب زنخ برمی توان دید

خورشید را بر نیزه کمتر می توان دید


در جام من می پیش تر کن ساقی امشب

با من مدارا بیشتر کن ساقی امشب


بر آبخورد آخر مقدَّم تشنگانند

می ده حریفانم صبوری می توانند


این تازه رویان کهنه رندان زمینند

با ناشکیبایان صبوری را قرینند


من صحبت شب تا سحوری کی توانم

من زخم دارم من صبوری کی توانم


تسکین ظلمت شهر کوران را مبارک

ساقی سلامت این صبوران را مبارک


من زخمهای کهنه دارم بی شکیبم

من گرچه اینجا آشیان دارم غریبم


من با صبوری کینه دیرینه دارم

من زخم داغ آدم اندرسینه دارم


من زخمدار تیغ قابیلم برادر

میراث خوار رنج هابیلم برادر


یوسف مرا فرزند مادر بود در چاه

یحیی! مرا یحیی برادر بود در چاه


از نیل با موسی بیابانگرد بودم

بر دار با عیسی شریک درد بودم


من با محمد از یتیمی عهد کردم

با عاشقی میثاق خون در مهد کردم


بر ثور شب با عنکبوتان می تنیدم

در چاه کوفه وای حیدر می شنیدم


بر ریگ صحرا با اباذر پویه کردم

عمار وَش چون ابر و دریا مویه کردم


تاوان مستی همچو اشتر باز راندم

با میثم از معراج دار آواز خواندم


من تلخی صبر خدا در جام دارم

صفرای رنج مجتبی در کام دارم


من زخم خوردم صبر کردم دیر کردم

من با حسین از کربلا شبگیر کردم


آن روز در جام شفق مل کرد خورشید

بر خشک چوب نیزه ها گل کرد خورشید


فریادهای خسته سر بر اوج میزد

وادی به وادی خون پاکان موج میزد


بی درد مردم ما خدا، بی درد مردم

نامرد مردم ما خدا، نامرد مردم


از پا حسین افتاد و ما برپای بودیم

زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم


از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند

دست علمدار خدا را قطع کردند


نوباوه گان مصطفی را سربریدند

مرغان بستان خدا را سربریدند


دربر گریز باغ زهرا برگ کردیم

زنجیر خائیدیم و صبر مرگ کردیم


چون بیوه گان ننگ سلامت ماند برما

تاوان این خون تا قیامت ماند برما


روزی که در جام شفق مل کرد خورشید

بر خشک چوب نیزه ها گل کرد خورشید