سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اسلام ناب

یادکردی از حسین بن علی شهید فخ(2)

 

4

خلاصه قیام حسین بن علی به همراه طالبیین که در دوران امامت موسی بن جعفر علیه السلام اتفاق افتاد و با شهادت آنان در فخ ( منطقه‌ای نزدیک مکه ) پایان یافت چنین است:

هادی عباسی که پس از پدرش، مهدی فرزند منصور دوانیقی بر تخت خلافت نشسته بود، اسحاق بن عیسی را حاکم مدینه کرد. او نیز یکی از نوادگان عمر بن خطاب به نام عبدالعزیز را به جای خود نشاند که بسیار خشن و نسبت به آل علی علیه السلام سختگیر بود و مقرر کرده بود علویان، هر روز خود را به مأمورین حکومتی معرفی کنند تا بتواند آنها را کنترل کند.
این حضور و غیاب‌ها و سخت‌گیری‌ها به اوج خود رسید. روزی چون
حسن بن محمد بن عبدالله محض در معرفی حاضر نبود، حسین بن علی بن حسن مثلث و یحیی بن عبدالله محض به دربار احضار شدند و عبدالعزیز به آنها اخطار کرد که:« اگر حسن را نیاورید، حسین را هزار تازیانه می‌زنم و اگر حسن را هم پیدا کنم، گردن خواهم زد.»

یحیی قسم خورد حاضر سازد. وقتی از کاخ بیرون آمدند، حسین پرسید:«چرا قسم خوردی؟» یحیی گفت:« حسن را حاضر می‌سازم، ولی با شمشیر.» سرانجام این فشارها به‌آن جا انجامید که یحیی حسن را طلبید و ماجرا را گفت و سفارش کرد خود را پنهان سازد، ولی حسن گفت:«هرگز چنین نمی کنم و دست از شما نمی‌کشم.»

به این ترتیب، طالبیین (آل علی علیه السلام از نسل حسنین علیهما السلام که به جهت جد بزرگوارشان
ابوطالب به طالبیین شهرت داشتند) برای دفع ظلم، مجبور به قیامی جدی شدند.
حسین بن علی، بزرگان آل علی علیه السلام را که سری پرشور و حماسی داشتند، جمع کرد_ کسانی همچون یحیی و سلیمان و ادریس، پسران عبدالله محض و
عبداله بن حسن افطی و ابراهیم بن اسماعیل طباطبا و عمر بن حسن بن علی بن حسن مثلث و عبدالله بن اسحاق بن ابراهیم بن حسن مثنی و عبدالله، پسر امام جعفر صادق، و. . . که روی هم 26 نفر بودند. ده نفر از حاجیانی که به قصد حج آمده و اول به مدینه مشرف شده بودند و جمعی از غلامان آنها نیز به ایشان پیوستند.

سحرگاهان شمشیرکشان به مسجد النبی آمدند و مؤذن را که مشغول اذان بود مجبور کردند به جای « الصلاه خیر من النوم » همان جمله اصلی اذان یعنی « حی علی خیرالعمل » را بگوید. او هم از ترس گفت.
« عبدالعزیز عمری » که فهمید آشوب به پا شده، با ترس و وحشت فرار کرد.
حسین بن علی با یارانش نماز صبح را اقامه کرد و همه طالبیین بودند بجز « حسن بن جعفر بن حسن بن حسن» و « موسی بن جعفر علیه السلام »
پس از نماز حسین بن علی خطبه‌ای برای مردم خواند و گفت:« من فرزند
رسول خدا هستم که بر منبر پیامبر و در شهر وی، شما را به پیروی از سنت او دعوت می کنم.
ای مردم! آیا به دنبال آثار به‌جا مانده از پیامبر هستید و از در و دیوار خانه‌اش تبرک می‌جویید ولی پاره‌ی تنش را تنها می‌گذارید؟!»

« حماد بربری» که رییس نیروهای مسلح حکومتی بود با مردانش به در مسجد آمدند، ولی یحی بن عبدالله محض با شجاعت بیرون آمد و او را که قصد حمله داشت، با ضربه‌ای هلاک کرد. با کشته شدن او اوضاع به هم ریخت و سایرین فرار کردند.

حسین و یارانش اگر چه بر مدینه مسلط شده بودند، ولی نه ادعای قیام و گرفتن حکومت داشتند و نه ادعای امامت؛ چون می‌دانستند شرایط زمانه و امکانات اقتصادی و اجتماعی و عِدّه‌ی آنها مناسب نیست و از طرفی به امامت موسی بن جعفر علیه السلام معتقد بودند؛ این حرکت بر اساس فشار حکومت و سختگیری‌های یک مأمور دست سوم پیش آمده بود و بیشتر رنگ و بوی امر به معروف و نهی از منکر و دفاع از ظلمی را که در حقّشان شده بود، داشت.
به همین جهت توقف در مدینه صحیح نبود وگرنه شهر پیامبر به زودی مورد تجاوز قرار می‌گرفت. از طرفی ایام حج هم بود. بنابراین همگی آنها که حدود سیصد نفر بودند به سمت مکه حرکت کردند.

حکومت عباسی نیز برای خاموش ساختن این حرکت سپاهی را به تعقیبشان فرستاد که در سرزمین فخ با هم تلاقی کردند. ابتدا یک دسته نظامی به رهبری شخصی به نام موسی به ایشان حمله کرد.
طالیین این حمله را دفع کردند، به طوری که آنها سریعاً عقب نشینی و فرار کردند. طالبیین نیز آنها را تعقیب کردند اما عده‌ی دیگری از سپاه عباسی آنها را از پشت محاصره کرد و جنگ سخت و تلخی درگرفت.
فرزندان رشید آل علی علیه السلام مردانه می‌جنگیدند تا سرانجام عده‌ی زیادی از آنان به همراه خود حسین بن علی به شهادت رسیدند. بقیه اعضای سپاه هم که عده‌ای از آنها مجروح شده بودند، به اسارت دشمن در آمدند و به دستور هادی عباسی اعدام شدند.

با آنکه ظاهرا رد پایی از
حضرت موسی بن جعفر علیه السلام در این واقعه نبود ولی خلیفه عباسی تلاش می‌کرد امام را به این جریان مرتبط سازد و اعدام نماید؛ و هنگامی که تصمیمی جدی در این خصوص گرفت، به نفرین امام به هلاکت رسید و خلافت یک ساله‌اش به پایان رسید.
شهیدان فخ مظلومانه و در راه دفاع از خود کشته شدند.
امام جواد علیه السلام در مورد حادثه فخ فرمود:« برای ما پس از واقعه کربلا مصیبتی بزرگتر از حادثه فخ نبود.»
قیام حسین بن علی در ذی القعده سال 169 اتفاق افتاد.
منابع:
بحارالانوار، ج 48، ص 161- منتهی الامال شیخ عباس قمی- امام شناسی.
5

قیام حسین فخ در پی برخورد ناروای والی مدینه نسبت به علویان، بدون هیچ گونه برنامه ریزی قبلی و هماهنگی با نواحی دیگر، علیه خلافت عباسی آغاز گردید. بیشتر علویان و فقها و زُهّاد مدینه با وی بیعت کردند. حسین فخ مردم را به کتاب خدا، سنت رسول خدا (ص) و رضایت از خاندان رسول خدا (ص) دعوت و کلمه «حی علی خیرالعمل» که به عنوان شعار شیعه درآمده بود را در اذان وارد کرد. برخورد یاران حسین فخ با سربازان والی شهر موجب فرار کارگزاران عباسی شد و شهر به دست حسین فخ و یارانش افتاد. امام موسی بن جعفر (ع) با وی بیعت نکرد ولی او را به دقت عمل و آمادگی فراخواند و از اعتماد به مردم فاسق و منافق برحذر داشت و خبر شهادتش را به وی داد. حسین از مدینه منوره تنها با سیصد نفر به سوی مکه حرکت کرد. ارتش عباسی در محل فخ راه را بر حسین بن علی فخ و یارانش بستند.

ابتدا فرماند? لشکر عباسی، حسین فخ را به هدیه و امان فراخواند، ولی او نپذیرفت، لذا پیکار در صبح روز هشتم ذی حجه سال 169 هجری از سوی سپاهیان عباسی آغاز شد. حسین فخ و یارانش در یک عملیات غافل گیرانه از دو سوی مورد حمله قرار گرفتند. رهبر قیام و یارانش با صلابت و استواری کارزار کردند ولی سپاه بزرگ عباسی آنان را در میان گرفت و حسین فخ و بسیاری از یارانش کشته و زخمی شدند و بار دیگر حادثه کربلا تکرار شد، سرهای شهدا را بریدند و برای سه روز جنازه شهدای واقعه فخ بر روی زمین باقی ماند. اگرچه قیام حسین فخ به شکست منجر شد ولی پیامد آن در دو قیام دیگر که در پی خواهد آمد، تبلور یافت. امام موسی بن جعفر (ع) در برابر فرماندهان عباسی از حسین فخ دفاع کرد و فرمود: «از این جهان رفت در حالی که مسلمان، صالح و روزه دار بود و امر به معروف و نهی از منکر می کرد و در میان خاندان ما همانندش نبود».

 6

اوضاع سیاسى و فرهنگى عصر موسوى - دولت عباسى

گروههاى مختلف فکرى و سیاسى چون شیعیان، عباسیان و خوارج با امویان مخالف بودند و مخالفت گروههایى چون شیعه امامیه به سالهاى آغازین عصر خلافت مى‏رسید. به شهادت رساندن امامان شیعه موج خشم و نفرت را در میان شیعیان به حرکت درآورده بود و گاه این حرکتها به صورت قیامهایى علیه خاندان اموى خودنمایى مى‏کرد.

عباسیان که به صورت خزنده حیات سیاسى خود را در دوره خلافت امویان شروع کرده بودند با دو پشتوانه دینى و دنیایى حکومت را به دست گرفته و احزاب مدعى را یکى پس از دیگرى برکنار کردند. سابقه دنیایى آنها، اتکاء به سابقه اشرافیت قریشى بود که ریشه در پیمان سیاسى و تجارى یک قرن گذشته اعراب داشت و سابقه دینى آنها، اتصال به خاندان نبوت و وراثت فاطمى و علوى بود که در دل مردم مؤمن حجاز و عراق و یمن و ایران ریشه دوانده بود.(نقشه 5)

عباسیان از خاندان عموى پیامبر، «عباس‏» بودند و از خاندان مکى «هاشم‏» محسوب مى‏شدند، همین سبب ادعاى حقانیت‏خود را بر خلافت در چشم مؤمنان مى‏آراستند، حال آنکه بنى‏امیه از این امتیاز محروم بودند. با این همه پس از استقرار حکومتشان با علویان همان رفتارى را نمودند که پیش از آنها خاندان اموى کرده بود.

خلفاى معاصر حضرت معصومه(س)

حضرت فاطمه معصومه(س)، دخت گرامى امام موسى کاظم(ع) در سال‏173 هجرى تولد یافت و دولت عباسى از سال 132 هجرى با به خلافت رسیدن ابوالعباس سفاح بوجود آمد و تا سال‏656 هجرى ادامه داشت. از این رو تمامى حیات حضرت معصومه(س) در دوره خلافت عباسیان بوده، بر خلاف امام کاظم(ع) که زوال حکومت اموى را شاهد بوده است. خلفاى عباسى از آغاز حکومت تا انجام حیات حضرت معصومه(س) به قرار زیر است:

1 - سفاح 132 هجرى‏2 - منصور136 هجرى‏3 - مهدى 158 ه.ق‏4 - هادى‏169 ه.ق‏5 - هارون الرشید 170 ه.ق‏6 - امین‏193 ه.ق‏7 - مامون 128 - 198 ه.ق(نقشه‏6)

علامه سید جعفر مرتضى عاملى گوید: «عباسیان ناگزیر بودند که میان انقلاب خود و اهل بیت‏خط رابطى ترسیم کنند به چند دلیل:

نخست: آنکه بدین وسیله توجه فرمانروایان را از خویشتن به جاى دیگر منصرف مى‏ساختند.

دوم: آنکه مردم بیشتر به آنان اعتماد مى‏کردند و از پشتیبانیشان برخوردار مى‏گردیدند.

سوم: آنکه دعوت خود را بدین وسیله از ابتذال و برانگیختن شگفتى مردم مى‏رهانیدند.

چه اینان در سرزمینهاى اسلامى آنچنان از شهرت کافى برخوردار نبودند و مردم نیز براى هیچیک از آنان، بر خلاف علویان حق دعوت و حکومت را نمى‏شناختند. از این رو با وجود علویان، دعوت عباسیان اگر به سود خودشان آغاز مى‏شد امرى فریب‏آمیز و باور نکردنى مى‏نمود.

چهارم: آنکه مى‏خواستند اعتماد علویان را نیز به خود جلب کنند و این از همه برایشان مهمتر بود. چه مى‏خواستند، بدین وسیله رقیبى در میدان تبلیغ و دعوت نداشته باشند و نمایش اینکه دارند، به نفع علویان تبلیغ مى‏کنند، خود آنان را از تحرک باز دارند».

لیکن امام صادق(ع) مخالفت‏خود را با دستگاه عباسى اعلام کرد، رشته سیاست را از دست‏خلیفه وقت‏خارج ساخته، خشم وى را به جان خرید. امام صادق(ع) پس از استوارى حکومت منصور در جواب سؤال وى که چرا به دربار عباسى رفت و آمد نمى‏کند فرمود:

«ما کارى نکرده‏ایم که به جهت آن از تو بترسیم و از امر آخرت پیش تو چیزى نیست که بدان امیدوار باشیم و این مقام تو در واقع نعمتى نیست که آن را به تو تبریک بگوییم و تو آن را مصیبتى براى خود نمى‏دانى که تو را دلدارى بدهیم، پس پیش تو چکار داریم؟»

حکومت‏بر سرزمین پهناور اسلامى چنان منصور را مغرور کرده بود که مبانى سیاسى خلافت عباسى را به فراموشى سپرد و پیشواى علویان و امام شیعیان را به شهادت رساند.

قیام علویان

موضعگیرى امام صادق(ع) و عکس العمل منصور، علویان را با فتنه سیاست‏بازان عباسى آشنا ساخت و پرده از پنهانکارى آنها برداشت. از این رو قیام علویان در مصر موسوى رو به اوج نهاد و مخالفت‏با خلافت عباسى فراگیر شد. برخى از قیامهاى عصر عباسى به قرار زیر است:

1 - قیام محمد بن‏عبدالله محض (عصر امام صادق - 145 ه)2 - قیام ابراهیم بن‏عبدالله محض (عصر امام صادق - اول رمضان 145 ه)3 - فراخوانى على‏بن‏عباس بن‏حسن (عصر موسوى)4 - قیام فخ به رهبرى حسین بن‏على بن‏حسن مثلث(عصر موسوى،169 ه)

در قیام فخ برخى از شخصیتهاى هاشمى و غیر هاشمى به شهادت رسیدند و بعضى چون «یحیى بن‏عبدالله بن‏حسن‏» و «ادریس بن‏عبدالله بن‏حسن‏» به ایران و مصر رفتند تا به خونخواهى رهبر قیام فخ قیامهاى دیگرى برپا دارند. هر چند یحیى در کار خود توفیق نیافت و پس از هجرت به منطقه «دیلم‏» به بغداد فراخوانده شد و به شهادت رسید، ولى ادریس از مصر به مراکش رفت و حکومت ادریسیان را بنا نهاد که تا دو قرن دوام آورد. حکومتى که به قول محمد جواد مغنیه نخستین حکومت‏شیعه شناخته شد.

موقعیت علمى و منابع مالى قیام کنندگان

عموم رهبران قیام در عصر موسوى و برخى از پیروان آنها از شاگردان مکتب امام صادق(ع) و شخصیتهاى برجسته علمى مذهبى عصر خود بودند که به پارسایى زندگى مى‏گذراندند.

فهرست‏شمارى از شخصیتهاى انقلابى مکتب جعفرى به ترتیب زیر است:

1 - ابراهیم بن‏عبدالله محض‏2 - محمد بن‏عبدالله محض‏3 - حسین على، رهبر قیام فخ‏4 - سلیمان بن‏عبدالله‏5 - یحیى بن‏عبدالله بن‏حسن، صاحب دیلم و مرد شماره 2 قیام فخ‏6 - ادریس بن‏عبدالله بن‏حسن، پایه‏گذار حکومن ادریسیان

با توجه به این نکته که قیام‏کنندگان عصر موسوى خود از عالمان دینى محسوب مى‏شدند که مکتب امام معصوم (ع) را درک کرده، از آن بهره برده و آنگاه اقدام به قیام علیه عباسیان نموده بودند و تایید آنها چون قیام فخ و گسترش آیین وکالت و پذیرش هدایاى خلفاى جور از سوى امام کاظم(ع)، ما را به این نکته هدایت مى‏کند که منابع مالى قیام‏کنندگان علاوه بر غنایم جنگى، کمکهاى مالى امام(ع) بوده است.

شیخ صدوق نقل مى‏کند زمانى که امام کاظم(ع) نزد هارون الرشید حاضر شده هارون غضب خود را پنهان کرد و به دلجویى امام پرداخت و پرسید: چرا به دیدار ما نمى‏آیى؟ امام فرمود: پهناورى کشورت و دنیا دوستى تو مانع از آن مى‏شود.

پس از آن هارون‏الرشید هدایایى به آن حضرت داد و امام در رابطه با قبول هدایا فرمود: «به خدا قسم، اگر من در فکر تزویج افراد مجرد خاندان ابوطالب نبودم که تا نسل او براى همیشه قطع نشود، هرگز این هدایا را نمى‏پذیرفتم‏».

از طرفى وقتى ائمه طاهرین(ع) مى‏خواهند اصحاب خود را توثیق نمایند از عبارت «حزب آبائى‏» و «من حزبنا» استفاده مى‏کنند. چنانکه امام رضا(ع) در توثیق اسماعیل بن خطاب و صفوان بن‏یحیى فرمایند: «رحم الله اسماعیل بن‏الخطاب، رحم الله صفوان، فانهما من حزب آبائى و من کان من حزبنا ادخله الله الجنة‏».

به سبب اینکه قیام‏کنندگان ولایت ائمه طاهرین(ع) را پذیرفته و ائمه پیروى آنها را تایید کرده‏اند، در ردیف افراد حزب آنها، که همان حزب الله است داخل شده‏اند. پیشوایان دینى نیز سرپرستى آنها را پذیرفته و منابع مالى آنها را هم تامین مى‏کنند. از این رو امام کاظم(ع) حتى هدایاى خلفاى جور را مى‏پذیرد تا به خاندان ابوطالب رساند، خاندان پرشور شیعه‏اى که قیامهاى عصر موسوى را برپا مى‏نمایند.

وکلا و کارگزاران امام کاظم(ع)

امام کاظم(ع) براى سامان بخشى به نظام فرهنگى، اقتصادى و اجتماعى جامعه شیعه و انسجام امت اسلامى، وکلا و کارگزارانى را در مناطق مختلف کشور پهناور اسلامى قرار داده بود تا جهان تشیع در زیر لواى سازماندهى واحد با امام علیه السلام در ارتباط باشند. این ارتباط موجب مى‏شد تا امام بتواند به سؤالات مستحدثه پاسخ گوید، مسائل مالى چون پرداخت وجوهات از طریق وکلا به آسانى صورت پذیرد و نظام اقتصادى شیعیان سامان یابد. برخى از این وکلا که از اصحاب خاص امام کاظم(ع) شمرده مى‏شوند، به قرار زیر هستند:

1 - اسامة بن حفص‏2 - ایوب بن نوح‏3 - نضر بن قابوس‏4 - عبدالرحمن بن حجاج‏5 - عبدالله بن جندب بجلى‏6 - على بن مهزیار7 - على بن یقطین

شهر آرمانى غدیر

با توجه به توسعه سازمان وکلا در عصر موسوى و قیامهاى مورد تایید مقام ولایت، هارون الرشید و دستگاه لافت‏بیمناک شدند. آنها مى‏دانستند که امام هارون را غاصب خلافت پیامبر و زمامدارى جهان اسلام مى‏داند و اگر توان براندازى حکومت عباسى را داشته باشد، در آن تامل نخواهد کرد و با براندازى دولت عباسى، حکومت اسلاى بر مبناى اصول تعیین شده در فلسفه سیاسى اسلام را بنا خواهد نهاد.

قیام‏هاى پى‏درپى علویان نظام پوشالى عباسى و شعارهاى دروغین رژیم سفاک هارونى را بر ملا ساخته بود و سازمان وکلا این فرصت را مى‏داد تا امام براى آینده جهان اسلام اندیشه کند و در صدد مقابله با عباسیان برآید.

هارون در طى جلسات متعدد مسائلى را با امام کاظم(ع) در میان نهاد تا از اندیشه سیاسى امام آگاهى یابد. روزى به آن حضرت گفت: حاضر است «فدک‏» را به او برگرداند. امام فرمود: در صورتى حاضرم فدک را تحویل بگیرم که آن را با تمام حدود و مرزهایش پس بدهى!

هارون پرسید: حدود و مرزهاى آن کدام است؟

امام فرمود: اگر حدود آن را بگویم هرگز پس نخواهى داد.

هارون اصرار کرد و سوگند یاد نمود که این کار را انجام خواهد داد.

امام در تعیین حدود آن فرمود: حد اولش: عدن، حد دوم آن: سمرقند، حد سوم: افریقا و حد چهارم آن نیز مناطق ارمنیه و بحر خزر است.

هارون که با شنیدن هر یک از این حدود، تغییر رنگ مى‏داد و به شدت ناراحت مى‏شد، نتوانست‏خود را کنترل کند و با خشم و ناراحتى گفت: با این ترتیب چیزى براى ما باقى نمى‏ماند!

امام کاظم(ع) فرمود: مى‏دانستم که نخواهى پذیرفت و به همین سبب از گفتن آن امتناع داشتم.

امام مجموع قلمرو اسلامى را حدود فدک معرفى کرد و با این بیان مشروعیت امامت و رهبرى اهل بیت عصمت(ع) و تصاحب غاصبانه آن از سوى خلفا را بر ملا ساخت.

روزى دیگر هارون، امام موسى کاظم(ع) را کنار کعبه دید، رو به امام کرده و گفت: «تو هستى که مردم پنهانى با تو بیعت کرده، تو را به پیشوایى برمى‏گزینند؟»امام فرمود: «انا امام القلوب و انت امام الجسوم‏».

«من امام دلها هستم و تو پیشواى تن‏هایى‏».

زندانى شدن و شهادت امام کاظم(ع)

امام کاظم(ع) در زمان خلافت هارون دو بار زندانى شد. مدت زندانى شدن آن حضرت در مرتبه اول مشخص نیست ولى در مرتبه دوم از سال‏179 تا183 هجرى قمرى یعنى مدت چهار سال در زندان بود که به شهادت ایشان منجر شده است.

تاکید رسول اکرم(ص) بر اینکه امام حسن و امام حسین علیهما السلام فرزندان اویند، موجب شکوه و عظمت اهل بیت در میان مسلمانان شد. چنانکه روایات زیادى در باره نهادى شدن بزرگداشت اهل بیت(ع) در جوامع روایى شیعیان و اهل سنت آمده است. از جمله حدیث ثقلین و حدیث‏سفینه که از طریق دهها راوى نقل شده است.

عباسیان در مقابل این مقام الهى اهل بیت(ع) که شایستگى آنها را براى امامت و خلافت‏به اثبات مى‏رساند، خود را بنى اعمام رسول خدا(ص) دانسته و اینگونه استدلال مى‏کردند، زمان رحلت پیامبر(ص)، عباس عموى او زنده بود و با وجود او حقى براى فرزندان عموهاى دیگر رسول خدا(ص) باقى نمى‏ماند. حال آنکه شیعه براى اثبات امامت هرگز به قانون وراثت توجهى نداشت. بلکه نصوص وارده از پیامبر و امام سابق در رابطه با تعیین امام بعدى را شرط امامت ائمه اثنى‏عشر مى‏دانست. دولت عباسى سعى داشت‏حسنین و فرزندان آنها را، فرزندان على‏بن‏ابیطالب(ع) قلمداد نمایند و اذهان مردم را از اهل بیت‏به خود متوجه سازند.

ابن‏اثیر سبب زندانى شدن امام کاظم(ع) را اینگونه نقل مى‏کند:

هارون الرشید در رمضان‏179 ه.ق به مقصد حج عمره به مکه مى‏رفت که در سر راه خود به مدینه آمده و وارد روضه رسول خدا(ص) شد پس از زیارت مرقد مطهر براى جلب توجه مردم در رابطه با نسب خویش به رسول خدا(ص) این چنین سلام داد: «السلام علیک یا رسول الله یابن عم‏» «سلام بر تو اى رسول خدا، اى پسر عمو». در این هنگام موسى بن‏جعفر(ع) که در آن مجلس حاضر بود، پیش آمده و خطاب به رسول خدا(ص) فرمود: «السلام علیک یا ابة‏» «سلام بر تو اى پدرم‏». با شنیدن این سخن رنگ از رخسار هارون پریده و خطاب به امام کاظم(ع) گفت: «هذا الفخر، یا اباالحسن جدا» به واقع این مایه افتخار است‏یا اباالحسن، و سپس دستور توقیف آن حضرت را صادر کرد.

امام از زندانى به زندان دیگر انتقال یافت و به سبب فضایل اخلاقى زندانبانان را تحت تاثیر قرار داد تا در بیست و پنجم رجب سال‏183 هجرى قمرى در زندان سندى بن‏شاهک به شهادت رسید.

و در باب التین بغداد مقبره قریشى‏ها به خاک سپرده شد.

حضرت معصومه(س) در عصر شهادت پدر

حضرت فاطمه معصومه(س) در سال‏173 هجرى قمرى به دنیا آمد و حضرت امام موسى کاظم(ع)183 هجرى به شهادت رسید، از این رو حضرت معصومه(س) در عصر شهادت پدر بزرگوارش ده سال و برادر ارجمندش حضرت امام رضا(ع) سى‏وپنج‏سال داشتند. در میان خاندان طهارت و امامت فرزندان توسط بزرگان خانواده آموزش داده مى‏شدند و علوم الهى را از پدر، مادر و برادر فرا مى‏گرفتند. در عصر موسوى نیز این سیره حسنه ادامه داشت و حضرت معصومه(س) از همان دوران کودکى به آموزش علوم دینى مى‏پرداخت. استعداد ذاتى، طهارت روح و برخوردارى از استادان معصوم که از علوم الهى بهره وافى دارند، وى را به مرحله‏اى از کمال علمى رساند که روزى جمعى از شیعیان وارد مدینه شدند و تعدادى پرسش در نامه‏اى نوشته و به خاندان امامت‏بردند. حضرت موسى بن‏جعفر(ع) در سفر بود و امام رضا(ع) در مدینه تشریف نداشت. هنگامى که آن گروه از مدینه قصد عزیمت داشتند، از اینکه خدمت امام رضا(ع) نرسیده بودند و دست‏خالى بدون پاسخ به سؤالات علمى و دینى خویش به وطن برمى‏گشتند، بسیار اندوهگین بودند.

حضرت فاطمه معصومه(س) که در آن ایام هنوز به سن بلوغ نرسیده بود، از مشاهده غم و اندوه آنان متاثر شده و پاسخ پرسشهاى آنان را نوشت و به آنها عنایت فرمود. شیعیان مدینه را با سرور و شادى ترک کردند، در بیرون مدینه با امام کاظم(ع) مواجه شده و واقعه را به اطلاع حضرت رساند و دستخط حضرت معصومه(س) را به امام ارائه دادند. حضرت امام کاظم(ع) پس از مطالعه جواب سؤالات، شادى و ابتهاج خود را با این جمله بیان فرمودند: «فداها ابوها; پدرش به فدایش‏».

از این رو حضرت معصومه(س) در عصر رضوى علاوه بر اینکه از خاندان امام کاظم(ع) شناخته مى‏شد، از بانوان دانشمند، محدثه و پارساى عصر خویش محسوب مى‏گشت و با وجود ناآرامى‏ها و ناملایمات فراوان چهار روایت از آن بانوى مکرمه به دست ما رسیده که در محور اصول اعتقادى شیعه و تاکید به وصایت‏حضرت امیرالمؤمنین و تثبیت جایگاه غدیر در فرهنگ تشیع است.


یادکردی از حسین بن علی شهید فخ (3)

7

بـا مـرگ مـهـدى عـبـاسـى ، فرزندش هادى به خلافت رسید. او جوانى مغرور، ناپخته ، عیاش ، سـنـگـدل ، بـدخـوى و سـخـتـگـیـر بـود(265) و در انـجـام اعمال ناشایست و سبک حتى
شؤ ون ظاهرى خلافت را رعایت نمى کرد.
(266)
هـادى پـیـش از رسیدن به خلافت به قدرى در میگسارى و گرد آورى ندیمان و آوازه خوانان به گـرد خـود، افـراط مـى کـرد کـه گـاهـى پـدرش آن را تحمل نکرده ، دستور مى داد ندیمان و خوانندگان بزمهاى او را پس از زدن به زندان افکنند تا دست هادى از آنان کوتاه شود.(267)
او پـس از رسـیـدن بـه قـدرت ، بـا آزادى و امـکـانـات بـیـشـتـر اموال عمومى مسلمانان را صرف عیاشى و بزمهاى آلوده خود مى کرد.
هـادى ، خـوانـنـدگـانـى ، هـمـچـون (ابـراهـیـم مـوصـلى ) را بـه دربـار جـذب کـرد و در قبال آوازخوانى آنان ، بیت المال مسلمانان را به جیب آنها سرازیر نمود.
ابـراهـیـم مـوصـلى مـوفـق شـد در یـک روز 150 هـزار دیـنـار پول آوازخوانى از هادى بگیرد.
(268)
خـلیـفه در قبال یک بیت شعرى که (عمربن بزیع ) در مدح او گفته بود، سیصد هزار درهم صله بـه وى دا+++د.(269)و حـتـّى یـک روز در قبال چند شعر طرب انگیز، کلید خزانه بیت المال را به ابراهیم موصلى داد و گفت : هر قدر مى خواهى بردار. او وارد خزانه شد و پنجاه هزار دینار برداشت .(270)
در نـتـیجه این بذل و بخششهاى بى حساب ، اموال عمومى مسلمانان که مى بایست صرف مصالح امـت اسـلامـى و عـمـران و آبادى کشور شود، در اختیار عدّه اى خواننده و رقّاصه و بى بند و بار قرار گرفت و آنان توانستند از این طریق ، ثروت انبوهى گرد آورند.
اموال و مستغلات ابراهیم موصلى ، خواننده معروف را 24 میلیون درهم برآورد کردند و این غیر از درآمد ماهیانه اش بود که بالغ بر ده هزار درهم مى شد.
(271)
فرزند ابراهیم مى گفت : اگر هادى بیش از این عمر مى کرد ما حتى دیوارهاى خانه مان را از طلا و نقره مى ساختیم .(272)
خلاصه
با مرگ منصور در سال 158 هجرى ، فرزند او مهدى روى کار آمد. وى همانند نیاکانش سیاستى ضـدّ اسـلامى داشت و بیت المال مسلمانان را در راه عیاشى و خوشگذرانى و ترویج فساد صرف مى کرد.
وى ، پـس از اسـتـقـرار در مـسـنـد خـلافـت در انـدک زمـانـى سـیـاسـت پـدرش را نـسبت به علویان دنبال کرد.
مـهدى عباسى ابتدا سعى مى کرد برخورد تندى با موسى بن جعفر(ع ) نداشته باشد؛ زیرا او مـى خـواسـت از طـریـق تـظـاهر به اسلام و حسن رفتار با فرزند پیامبر(ص ) به عنوان خلیفه اسلامى مطرح شود؛ ولى محبوبیّت و موقعیّت روز افزون امام کاظم (ع ) در میان توده هاى مسلمان ، مهدى عباسى را بر آن داشت تا در برابر آن حضرت موضعگیرى نماید.
خـلیـفـه عـبـاسـى بـراى مـحـدود کـردن فـعـّالیـّتـهـاى امـام (ع ) و تـحـت کـنـترل قرار دادن آن حضرت به والى مدینه دستور داد امام (ع ) را به بغداد اعزام کند و پس از انتقال به بغداد بى درنگ امام (ع ) را روانه زندان کرد.
بـا مـرگ مـهـدى عـبـاسـى ، فرزندش هادى به خلافت رسید. او جوانى مغرور، ناپخته ، عیّاش ، سـنگدل ، بدخوى و سختگیر بود و در انجام اعمال ناشایست وسبک حتّى شؤ ون ظاهرى خلافت را رعایت نمى کرد و اموال
عمومى مسلمانان را صرف عیاشى و بزمهاى آلوده خود مى کرد.
پرسش
1 ـ حکومت مهدى عباسى در چه سالى و چگونه آغاز شد؟
2 ـ سیاست مهدى عباسى نسبت به مخالفان حکومت خود بویژه علویان چگونه بود؟
3 ـ یک نمونه از برخوردهاى مهدى با امام کاظم (ع ) را ذکر کنید.
4 ـ چگونگى حیف و میل بیت المال را توسط هادى عباسى با ذکر دو نمونه توضیح دهید.
8

شهداى فخ (- فَ خَّ) شهرت قبور شهیدان واقعه فخ در مکه در وادى (ک) فخ، که به «الشهداء» و «حى شهدا» (محله شهیدان) و «مسجد شهدا» معروف شده و اخیراً در این جا برج هایى ساخته اند که به «ابراج شهداء» موسوم است.

ـ در هشتم ذى حجه سال 169 هجرى سپاهیان هادى عباسى در این وادى (که مدخل ورودى مکه و نزدیک مسجد تنعیم است) حسین بن على بن مثلث از اعقاب امام مجتبى(علیه السلام) و بسیارى از علویان همراه او را (در حدود سیصدتن) که پس از تصرف مدینه (به علت ستم هاى نایب حاکم مدینه) به سمت مکه مى آمدند قتل عام کردند و سپس سرهاى بیش از یکصدتن از شهدا را همراه اسرا نزد خلیفه سفاک عباسى فرستادند. بدن هاى بى سر شهداى فخ پس از سه روز در همان محل دفن گردید. (و گفته اند پس از فاجعه کربلا هولناک تر از حادثه فخ واقع نگردیده است) امروزه مزار شهداى فخ به علت عقاید نادرست حکام سعودى مورد تعرض و بى حرمتى قرار گرفته و صاف و مسطح شده و قابل تشخیص نیست. (تاریخ و آثار اسلامى، ص 84; دایرة المعارف فارسى، ذیل فخ; سیرى در اماکن سرزمین وحى، ص 129; میقات حج، ش 4، ص 192; ش 6، ص 139; ش 13، ص 158)

9

 حسین که رهبری قیام را عهده‏دار بود به خدمت امام موسی(ع) رسید. حضرت‏توصیه‏هایی به این شرح برایش بیان نمود: انک مقتول فاجد الضراب فان القوم فساق‏یظهرون ایمانا و یضمرون نفاقا و شکا فانالله و انا الیه راجعون: تو شهید خواهی‏شد ضربه‏ها را نیکو بزن و نهایت تلاش خود را بنما، این مردم فاسق هستند به ظاهرایمان دارند و در باطن خود نفاق و شک را پنهان می‏دارند همه ما مملوک خداییم وبه سوی او بازمی‏گردیم. آنچه تایید و حمایت امام را از این نهضت‏بیشتر بیان‏می‏دارد جملاتی است که حضرت بعد از شهادت حسین رهبر قیام فخ بیان داشته است‏فرمود: به خدا قسم که حسین در حالی از دنیا رفت که مسلمان و نیکوکار و روزه‏دارو امرکننده به معروف و ناهی از منکر بود در خاندانش همانند نداشت.

هادی خلیفه عباسی پس از قیام حسین گفت: والله ما خرج حسین الا عن امره و لااتبع الا محبته لانه صاحب الوصیه فی اهل هذا البیت قتلنی الله ان ابقیت علیه:

به خدا سوگند که حسین به دستور موسی بن‏جعفر قیام نمود و دنبال نکرد مگر آنچه‏را که او دوست داشت زیرا او وصی این خاندان است‏خدا مرا بکشد اگر او را زنده‏نگه دارم.


مقاله ای از استاد حکیمی

حدیث متواتر ثقلین و کتاب عظیم

محمدرضا حکیمی

                                                                  

انسان، با آدمِ صفی (ع)، حرکت تکاملیِ خویش را آغاز کرد. با نوحِ نبی(ع)، به تطهیر زمین پرداخت. با ابراهیم خلیل (ع)، پا به بتخانهِ نمرودیان گذاشت و بتها را شکست. با موسای کلیم (ع)، به انقلابی راستین دست زد، و سه طاغوت (سیاسی، اقتصادی و فرهنگی) را برانداخت. و با عیسای مسیح(ع)، پا به دایرهِ مدنیّت دینی نهاد...

... لیکن با اینهمه، هنوز مستعدّ ‹‹ نزول قرآن ›› نگشته بود. موسی (ع) در یک تجلّی الهی به کوه از پای در آمد و بیهوش گشت. (1) و قرآن بیش از شش هزار تجلّی است. (2) و حقیقت کاملهای اکمل همهِ هستها و هستیها - میخواهد، تا هیمنه این تشعشع اعظم را برتابد، و مطلع تابشهای بس گران قرآن قرار گیرد، و نیوشای ‹‹ قول ثقیل ›› (3) باشد.

... روزگارانی گذشت، و میلاد بزرگ تحقّق یافت؛ و سپس محمّد (ص) در چهل سالگی مبعوث گشت، و آیات ‹‹ قرآن کریم ›› فرود آمد، و ‹‹ حیثِ عقلیِ ›› انسان دگرگون شد؛ یعنی عقل انسان، مخاطب به خطابی چونان خطابهای ‹‹ قرآن ›› قرار گرفت. و معرفت، به عمق عقول راه یافت (و یُثیرُوا لَهُم دَفائنَ العُقول). (4) و این چگونگی (نزول قرآن و رسیدن آن به دست انسان)، بواسطهِ قرب جمالی و جلالی کاملِ حقیقتِ محمّدیّه صورت گرفت.

و چنان امر عظیم و نعمت بزرگ بود، که خدای سبحان بر بشریّت منّت نهاد (لَقد مَن اللّهُ علَی المؤمنین...)، (5) زیرا انسانِ پس از نزول قرآن، دیگر انسانِ پیش از نزول قرآن نبود. انسانِ پیش از نزول قرآن، ‹‹ آدمی ››، ‹‹ نوحی ››، ‹‹ ابراهیمی ››، ‹‹ موسوی ›› و ‹‹ عیسوی ›› بود، اما محمّدی نبود؛ ‹‹ صُحُفی ››، ‹‹ توراتی ›› و ‹‹ انجیلی ›› بود، امّا ‹‹ قرآنی ›› نبود.

و این قرآن کریم بود، که بشر را تا سدره`ُ المنتهای ‹‹ محمّدی ›› بالا برد، و با شعاع کتاب الهی به عالم لاهوت ازلی پیوند داد، و به ‹‹ تعقّل قرآنی ›› که سابقه نداشت فرا خواند، و تقوی را فرع بر عدالت دانست؛ (6) و عدالت را اساس اجتماع، و اجتماع را مرکز تربیت، و تربیت را شالودهِ رشد، و رشد را سبب معرفت، و معرفت را عامل حب، و حب را انگیزهِ عبادت، و عبادت را وسیلهِ قرب، و قرب را بدایت سیر انسان در عالم بینهایت الهی و جَلَوت و جَذَبات سرمدی معرّفی کرد.

و البتّه لازم بود که ‹‹ حکمتِ بعثت ››، مخدوش نگردد، و ‹‹ قرآن کریم ›› هماره و با همهِ ابعادِ علمی و عملی، معرفتی و اقدامی، فردی و اجتماعی، تربیتی و سلوکی، در میان بشریّت بماند.

و این امر عظیم، نیاز به آن داشت که وجود محمّد (ص) و گسترهِ تربیت فرد و جامعه، بر شالودهِ هدایت خالص قرآنی، بوسیلهِ انسانی مُسانِخِ او (و تربیت یافتهِ همارهِ او، و عالم به علوم و تعالیم او، و آشنا به رموز و تفسیر کتاب او، و سالک به سلوک او)، (7) امتداد یابد؛ و آیینهِ تمام نمای محمّد (ص)، در علم و عمل و زهد و سیاست و عدالت و فضیلت، و تربیت و صیرورت - پس از رفتن او - در میان امّت باشد.

قرآن کریم خود تصریح کرده است که پیامبرانی غیر خاتم، به جای خود، ‹‹ وصیّ ›› (جانشینی کامل از نظر علم و عمل) میگذاشتهاند، (8) و امّت و تعالیم خود را به دست انسانی از گونهِ خود (هارونَ اخی) (9) میسپردهاند.

بنابراین اصل مسلّم قرآنی، پیامبر خاتم - که پس از رفتن او وحی آسمان منقطع میگردد، و ‹‹ هدایت تذکاری ››، (10) و ‹‹ تزکیه ›› و ‹‹ تعلیم ›› نَبَوی از هم میگسلد بطریق اولی باید، ‹‹ وصیّ ›› داشته باشد، یعنی انسانی از گونهِ خود او - در همه چیز - و همخون و همسرشت با او (لَحُمک لَحمی و دَمُک دَمی)، (11) در میان امّت (بلکه جامعهِ بشری - به دلیلِ ‹‹ و ما ارسَلناکَ الاّ کافه`ً لِلنّاسِ بشیرا و نذیرا ››)، (12) باقی بماند و امتداد یابد.

این بود که پیامبر اکرم (ص) - از نخست - دربارهِ ‹‹ وصایت الهی ›› سخن گفت، و هنگامی که در سال سوّم بعثت، ‹‹ آیهِ انذار ›› (و انذِر عشیرتَکَ الاقرَبین)(13) نازل گشت، علی (ع) را بعنوان ‹‹ وصیّ ›› و خلیفهِ خویش معرّفی کرد. و از آن پس نیز - در مناسبتهای مختلف - بارها گفت: ‹‹ علی ››، ‹‹ علی ››، بویژه در حدیث عظیم و بنیادین و متواتر ‹‹ ثَقَلین ›› - که به آن اشاره خواهیم کرد.

پیش از نزول ‹‹ آیات غدیر ›› نیز، آیات بسیاری دیگر در شان علی (ع) نازل گشته بود... تا اینکه ‹‹ آیات غدیر ›› نازل گشت، و خود قرآن کریم، پیامبر اکرم (ص) را، برای معرّفی علی (ع)، به عنوان ‹‹ صاحب وصایت ›› و جانشین خاتم پیامبران الهی مامور کرد. (14) و واقعهِ فوقِ قطعیِ ‹‹ غدیر ›› بوقوع پیوست، و به روشنترین روش، یعنی نصب قاطع، با ‹‹ نصّ صریح ››، بوسیلهِ خودِ آورندهِ قرآن، نگهبان قرآن و امام مسلمانان تعیین گشت، که به گفتهِ ابنسینا - ناظر به ‹‹ واقعهِ غدیر ››: ‹‹ و الاستخلافُ بالنصٍّ اصوَب ››. (15) بدینگونه علی (ع) که پروردهِ دامان وحی و نبوّت بود، و آیات قرآن را از نخستین لحظههای نزول نیوشیده بود، و همه چیز قرآن را دریافته بود، و از آغاز جوانی - بدون آلوده شدن به ضلال جاهلیّت - با قرآن بزرگ شده و به آن عمل کرده بود، و با پیامبر (ع) به ‹‹ اقامهِ نماز ›› پرداخته بود، و به جای ظلمات بتکدهها، سر بر آستان فروغ ازلیّت مطلق نهاده بود، و سینهاش تا بیکرانها مالامال نور علم و عمل و زهد و عدالت و حب انسانیّت بود، در کنار قرآن قرار گرفت، و با قرآن توام گشت (علیُّ مَعَ القرآن و القرآنُ مَعَ علی)، (16) و دو سعد اکبر قِران یافت، و ‹‹ قرآن صامت ›› با ‹‹ قرآن ناطق ›› قرین گردید، و امّت و قرآن به دست علی (ع) سپرده شد.

آری، کتاب معلّم میخواهد، معلّمی عالم به همهِ کتاب و عامل به همهِ آن؛ معلّمی که ‹‹ عالم ›› نباشد منحرف میشود، و معلّمی که ‹‹ عامل ›› نباشد منحرف میکند. پس - به حکم عقل و نقل - نمیشود، ‹‹ قرآن ›› را که بزرگترینِ امانت الهی - از ازل تا ابد - است به دست هر کس داد و رفت، و امّت را همینگونه رها کرد و خفت.

و پیامبر خدا، هرگز چنین نکرد، بلکه او قرآن و علی (ع) را در میان امّت نهاد، و بر پیروی کامل از آن دو تاکید بسیار کرد، و نجات انسانها را منحصر در این پیروی دانست... و اکنون این وظیفهِ آنان بود که آنهمه تصریح و تاکید را نا دیده نگیرند، و اکثریّت امّت را - با اقدامهای گوناگون - از علی (ع) جدا نسازند، و راه عمل به قرآن را در ساختن فرد و جامعه و جامعه و فرد - با علی(ع) بسپرند.

پیامبر اکرم (ص)، در طول 20 سال، همواره از علی (ع) و شایستگیهای الهی و قرآنی او، برای تداومبخشی بر ‹‹ تربیت قرآنی ›› (در راستای ‹‹ یُزَکّیهم ››(17)، و نشر ‹‹ معرفت قرآنی ›› (در راستای ‹‹ و یُعَلٍّمُهُمُ الکتابَ و الحکمه` ››)، سخن گفت. واقعهِ غدیر - با همهِ اهمیّت - یک جمعبندی از آنچه درباره علی(ع) و امامت او گفته بود، بود. و غدیر روز بلوغ آفتاب در تابش بر پیکرهِ عدل مجسّم است. و عدل یعنی شالوده رشد و سعادت همهِ اجتماعات، در همهِ تاریخ.

عدالت، یک ارزش ابدی است نه یک امر قراردادی و اعتباری و عرفی... تا انسان و زندگی باشد، باید انسان در جهت رشد خود حرکت کند. و رشد انسان بر رفع نیازهای مختلف او متوقّف است. و برای رفع همهِ نیازها - برای همهِ مردم - اجرای کامل عدالت ضروری است. و این امر، فطری همهِ انسانهاست، در همهِ اعصار بشریّت؛ و هیچ ربطی به قراردادی، یا عرف خاص یا عرف عامّی ندارد، بلکه حقیقتی است در نهاد انسان. پس تا انسان هست ضرورت عدالت هم هست. و تا خورشید طبیعت بر این سیّاره میتابد، خورشید عدالت نیز باید بر زندگیها بتابد (لِیَقُومَ النّاسُ بالقِسط؛ (18) قُل: امَرَ رَبّی بالقِسط (19).

و قرآن، کتاب عدالت است، به گونهای که عدالت را راه رسیدن به تقوی دانسته است (اعدِلُوا! هُو اقرَبُ لِلتقوی). (20) و عدالت مُجری میخواهد، و مجریِ عدالت باید هم عالم باشد و هم عامل (لایَعدِلُ الاّ مَن یُحسِنُ العدل).(21) و به اتّفاق همهِ مسلمین (و دانشمندان مطلّع و مصنف و محقّق غیر مسلمان)، هیچ کس در اسلام - پس از پیامبر (ص) - مانند علی (ع)، عالم به همهِ قرآن (و در کنار آن سنّت) و عامل به همهِ قرآن نبود. به گفتهِ ادیب و متفکّر معروف قرن دوّم، خلیل بن احمد فراهیدی: ‹‹ اسغناوِه عن الکلّ، واحتیاجُ الکُلٍّ الیه، دلیل علی انّه امام الکلّ ››. (22) با اینهمه، اما امّت اسلام، استفادهای را که باید از امام امیرالمؤمنین علی(ع) بکند نکرد، و بهرهای را که باید از این فرصت شگفت تاریخی ببرد نبرد. صرفنظر از مقام ‹‹ امامت و غدیر ›› و جریان ‹‹ خلافت و سقیفه ››، امّت میبایست علی (ع) را درست میشناخت، و به آنهمه آیاتی که در شان او نازل گشته بود، (23) توجّهی ژرف میکرد، و آن وجوهی را که علی (ع) (در ابعاد گوناگون هدایت و تربیت، یعنی راهبری به معرفت و عمل)، به آن ‹‹ وجوه ›› ممتاز بود، بخوبی مورد اندیشیدن قرار میداد، و تعبیرهایی را که در ‹‹ قرآن کریم ››، دربارهِ علی (ع) بکار رفته بود، به ژرفی و ژرفنگری در مییافت؛ و در راه شناختِ ‹‹ انسان هادی ››، (و بازشناسی او از ‹‹ انسان عادی ››)، که مبدا هر شناخت درست و حرکت صحیح دیگری است، و اصل هدایت به چگونگیهای علم و عمل و صیرورت و تعالی است (و بدون این شناخت، شناختهای دیگر - هر چیز و از هر جا و هر کس که باشد - در مقیاس حقیقتهای ابدی و بزرگ و معالم بنیادین ‹‹ حرکت انتقالیِ ›› انسان، سخن نهایی نتواند بود)، به جان میکوشید، و راه قرآن، به تعلیم و عمل علی (ع) را - چنانکه خدا و پیامبر خدا خواسته بودند - بر میگزید، که تنها راه ‹‹ تزکیهِ ربّانی ››، و ‹‹ حکمت وَحیانی ››، و ‹‹ سلوک الهی ›› و ‹‹ صعود انسانی ›› است، و تنها ‹‹ صراط مستقیم ›› است، یعنی: صراط موصِل.

راه قرآن به تعلیم علی (ع) - که بر آن تاکید شده است - راه علم توام با عمل است، یعنی راه خدا، راه قرآن و محمّد (ص) (... یَتلُوا علَیهم آیاتِهِ و یُزَکٍّیهِم و یُعَلِّمُهُم...)، که راه منحصرِ ساختن و ساخته شدن است، چه در سطح فرد (تربیت)، و چه در سطح جامعه (سیاست). و از اینجاست که در حدیث مشهور و متواتر ‹‹ غدیر ›› - از جمله در روایت محدّث و مفسّر و مورّخ معروف اهلسُنّت، محمّد بن جریر طبری (م: 310 ق) - پیامبر اکرم (ص)، با ادات نفی تابیدی (لَن)، دربارهِ تفسیر ‹‹ قرآن کریم ›› و مفسّر راستین کتاب خدا میفرماید:

افهَمُوا مُحکَمَ القرآن، و لا تَتبِعُوا مُتَشابِهَه. و لَن یُفَسٍّرَ ذلکَ لَکُم، الاّ مَن انَا آخذٌ بیدِه، و شائلٌ بعَضُدِه...

آیات محکم قرآن را درست بفهمید، و در پی آیات متشابه (برای اهداف و مقاصدی) مروید. و هرگز کسی این کتاب (عظیم) را برای شما تفسیر نخواهد کرد، مگر این کس که من اکنون دست او را گرفتهام و بلند کرده به شما نشان میدهم (یعنی علیّ بن ابیطالب (ع). (24) احادیث بسیار دیگری نیز - چنانکه اشارهای گذشت - (بجز برخی از آیات قرآنی، مانند (فَاسئَلُوا اهلَ الذٍّکر...) (25)، کلیّت امّت را به سوی آموختن معالم الهیو تفاصیل علمی و عملی تعالیم قرآنی و سُنن محمّدی (ص)، از علی و آلعلی (ع) - با تاکید و تصریح - سوق میدهد، از جمله احادیثی که میگوید، علوم نبوّت و حکمت محمّدی، و علومی که ورای قرآن کریم نیز به حضرت محمّد (ص) داده شده است، (26) به علی و آل علی (ع) رسیده است، و آنانند باب ‹‹ مدینهِ جامعهِ علمِ ›› هدایت تفصیلی (و لَقَد جِئناهُم بکتابٍ فَصلناهُ علی علم)، (27) و صیرورت کمالی، و تربیت محمّدی در ساختن فرد و اجتماع. این احادیث فراوان است، و در کتابهای معتبر فریقین روایت شده است، و نیازی به آوردن نمونه ندارد. (28) پس -بنابر کتاب و سُنّت و عقل و اعتبار و تجربههای شناختی در تاریخ قرآن کسی را جز علی (ع)، توان تفسیر درست و بیان ‹‹ تفصیل صحیح ›› قرآن کریم نیست. اوست که میداند هر آیهای در کجا نازل شده است و برای چیست، که ‹‹ علیُّ مع القرآن و القرآنُ مَعَ علی ››. و این معیّت، معیّت قوامیّه است، چنانکه در برخی از احادیث رسیده است که ‹‹ علیُّ قیّمُ القرآن ››. (29) همچنین امّت میبایست، ‹‹ سُنّت نبوی ›› را - اگر به واقع مدّعی پیروی از سنّت بود - پسِ پشت نمیافکند، و دربارهِ همهِ آن بخش عظیم و گسترده و پر تعبیر سُنّت که دربارهِ شناختهای ابعاد وجودی و وجود ابعادی علی (ع) وارد شده است (و هم اکنون نیز کتابهای معتبر اهل سنّت، (30) که تفاصیل دین و احکام دین خود را از آنها میگیرند، مانند ‹‹ صِحاح ›› و ‹‹ مسانید ››، از این سُنّت سرشار است (31)، هر چه میتوانست میاندیشید، و از اینهمه تعالیم مسیر آموز مسیر میآموخت، و از این دریای احادیث نبویِ معتبر دربارهِ شناخت ‹‹ انسان هادی ››، ‹‹ انسان هادی ›› را میشناخت، و راه پر پیچ و خم حیات و تکلیف را با او میسپرد.

نیز میبایست همهِ مسلمانان - بویژه عالمان آنان - از کنار احادیثی که از ائمّهِ طاهرین (ع)، در فلسفهِ عالیِ ‹‹ علیشناسی ›› رسیده است، بسادگی (یا غفلت، یا تغافل) نمیگذشتند، و نقطهِ آغاز ‹‹ هدایت تفصیلی ›› و ‹‹ تربیت تذکاری ›› را، که مبدا علم و عمل صیرورتی و معرفت کمالی انسان متکامل است، مبهم و مخدوش نمیساختند، و متروک نمینهادند؛ و نمیگذاشتند تا در درازنای سدهها - و تا هم اینک - کار به جایی برسد که در حوزهِ حضور قرآن کریم و معارف محمّدی و تعالیم اوصیایی، اینهمه اندیشههای شرقی و غربی، و فلسفههای تراویده از ‹‹ سطوح عقل ››، و شبه فلسفههای سفارشی سیاسی و استعماری جدید، و افکار نشئت یافته از مغزهای کم رسای بشر - در ابواب مختلف معارف عالیه - و مسائل سراسر اختلافی (و منتهی به چندین نظریه و مکتب، و همه در برابر هم)، در ابعاد گوناگون حیات و معرفت و اقدام، در مجموعهِ ذهنیّت اهل قرآن و قبله جای گیرد؛ و مغز انسان جویا و بی پناه - در سطح جهان - به جای فروغگیری از تلالؤ انوار قرآنی، معالم محمّدی، و تعالیم علی و آل علی (ع)، از این سنخ امور و مطالب آکنده گردد.

... و قرآن کریم، به عنوان کتابی عینگرا (قُل: سیرُوا فی الارض، فَانظُروا کیفَ بَدَا الخلقَ (32)...؟!)، به کتابی ذهنگرا بدل شود، و امّت قرآن و قبله، در حرکتهای علمی و تاریخی و تمدّنی، از نگرش تجربی و اختراعی به پدیدهها و نمودها و رسیدن به تحرّکهای وسیع و اکتشافات مهم - و بالاتر و بالاتر از آنچه اکنون هست - باز مانند، و از منطق فرا صوری بهره نبرند، و ‹‹ رود عظیم ›› (33) معطّل مانَد، و انسانهای تشنه برای رفع تشنگی به سوی آبهای اندکِ خشکیده روی نهند، و بپندارند که به چیزی چندان دست یافتهاند، و به معرفت حقایق جاودان، و معالم تالّه بیکران، در قلمرو بی انتهای تعالی انسان پی بردهاند!

اینهمه آیات و روایات دربارهِ علی (ع)، به منظور شناساندن پیشوایی معصوم، همه - به یک ملاحظه - دربارهِ ‹‹ انسان ›› و عظمت مراحل تربیت پذیری انسان، و اوجگیری تعالی صیرورتی ژرف این موجود شگرف است؛ موجودی که جنبش سترگ و همارهِ کائناتی، در حرکت تسبیحی - بلکه در تسبیح و حرکت - با همهِ عظمت کائنات و با همهِ ابعاد جنبش و اعماق آن - از جمله - در جهت هدایت تکوینی و تشریعی او و حرکت انتقالی او از عالم طبیعی به عالم الهی جریان یافته است و جریان مییابد.

امت اسلام میبایست - دست کم - در بُعد علمی و تربیتی، از باب مدینهِ جامعهِ علوم و معارف محمّدی (انا مدینه`ُ العلم و علیُّ بابُها)، (34) روی بر نمیگرداند، و از چنگ زدن در دامان هدایت هادیان باز نمیایستاد.

امّت میبایست بنیان فرهنگ قرآنی را (در علم و عمل، اقتصاد و سیاست، و عدالت و تربیت)، بر شالودههای خالص و فیّاض مینهاد، و آیات قرآنی، و احادیث نبوی، و سخنان امامان (ع) و مواقف تاریخی، و آفاق سیرهای را، در نشان دادن مقام اهل بیت (ع)، در کار تربیت انسان و ساختن جامعه و هدایت آفاقی و انفسی بشریّت ملاک قرار میداد، و رسمیّتی را که خدا و پیامبر خدا (کتاب و سنّت)، به اهل بیت (ع) داده بودند میپذیرفت، و مشعل هدایتی را که میتوانست انسان را به حقایق برسانَد، و در ‹‹ بحر مسجور حقایق ›› سیر دَهد، و ‹‹ نظام عامل بالعدل ›› و ‹‹ جامعهِ قائم بالقسط ›› را پدید آورَد، بر زمین نمیگذاشت...

تا اینجا مطالبی به عنوان مقدّمه آورده شد، تا نظر صاحبنظران و تامّل پیشگان و حقیقت جویان، به یک تجلّی دیگر از رسالت ابدی محمّدی، و یک رکن دیگر از ارکان کلیدی تضمین بقای نوامیس آسمانی جلب شود. و آن رکن بزرگ، در امر تبلیغ رسالت و تضمین بقای دین (هم در علم و هم در عمل)، حدیث متواتر و تکلیف آفرینِ ‹‹ ثَقَلین ›› است. پیامبر اکرم (ع)، در این حدیث عظیم، مجموعهِ میراث الهی، یعنی ‹‹ کتاب خدا ›› و ‹‹ معلّمان کتاب خدا ››(35) را با هم توام میسازد، و به دست امّت میسپارد، و امّت را بدست آنان. و آن دو را تا دامنهِ رستاخیز جداییناپذیر میشمارد، و امّت را به پیروی مؤکّد و قاطع و همه جانبه از آن دو، بسیار توصیه میکند، و یادآور میشود که ‹‹ تمسّک ›› به آن دو (ما ان تَمَسکتُم بِهما) نجاتبخش است و مصونیّت دهنده از ضلال (لَن تَضِلُّوا). و به صراحت میفرماید که قرآن با آنان و آنان با قرآن - تواما راهنمای شما و بشریّتند. و برای مصون ماندن حقایق معارف و تعالیم الهی، از هر گونه تحریف و خلط و التقاط - میفرماید: آنان به علم و دانش شما نیازی ندارند، پس شما به آنان چیزی یاد ندهید، و مطالبی دیگر را در معارف و تعالیم آنان وارد مکنید. شما و بشریّت، در پیمودن مراحل تربیت، تا رسیدن به اوج متعالی انسانیّت، به آنان و معارف آنان نیاز دارید. بکوشید تا جز به هدایت آنان راهی مسپرید، و جز معارف و تعالیم آنان را - که خالص و ناب و آسمانی است - معارف خویش قرار مدهید، و از غیر قرآن طلب هدایت مکنید، و در نزد غیر عترت به فراگیری قرآن نپردازید، که معلّمان صادق کتاب خدا اولیای خدایند، یعنی عترت معصوم (ع)، پس ای مؤمنان! تقوی داشته باشید، و با صادقان و صدّیقان راه را بپیمایید (یا ایُّهَا الّذین آمَنُوا، اتقُوا اللّه، و کُونُوا مَعَ الصّادقین).(36) اینها همه - با همهِ اهمیّت ژرف و فراگیری که در آنها میبینید - تصریحات و مضامین ‹‹ حدیث ثَقَلین ›› است. خوشبختانه علمای امّت - از برادران اهل سنّت و شیعه - در طول سدهها، در کتابهای معتبر و صحیح با اسناد متقن، این حدیث را نقل کردهاند، که جای تردید نمیگذارد، و برای همه حتی شیعه، از جهات متعدّدی، تکلیفآور و جهتدهنده میباشد.

پس از اقدام بزرگانی از مسلمین - در این 150 سال اخیر - برای ایجاد وحدت در میان مسلمانان، و موفّق شدن آنان تا مراحلی بسیار، دشمنان اسلام و مسلمین، و صلیبیهای عصر جدید و غارتگران بینالمللی منابع و معادن مادّی و ذخایر علمی مسلمین، و کینهتوزان نسبت به ارزشها و سنّتهای اخلاقی و اعتقادات انسان پرور و دورانساز اسلام، در صدد برآمدند تا زمینههای این اتّحاد مقدّس را - که صد در صد به زیان آنان و به سود اسلام و مسلمین است - در هم ریزند، و بهم برآشوبند. از اینرو برخی از قلم بدستان مامور و مزدور را واداشتند تا علیه شیعه و مطالب متقن و مستند شیعه، به هر گونه که شده است - اگر چه با جعل مطالب و انکار حقایق - کتاب بنویسند، و کتابهای مستند و استوار شیعی را - به اصطلاح خود - رد کنند...

متاسّفانه برخی از عالمان و مؤلّفان عاقبت نیندیش اهل سنّت نیز بدین کار دست یازیدند، و حتی حاضر شدند، به منظور نقض مستندات شیعه، کتب صِحاح و اسناد معتبر حدیثی خود را (که احکام اسلامی و دینی را از همانها میگیرند و اعمال شبانهروزشان، در سراسر دنیای اسلام، و از هر نقطه از جهان که مسلمانی هست بر آن کتابها متوقّف است)، تخطئه و تضعیف کنند، چرا؟ چون عالمان شیعه به منابع خود اهل سنّت، یعنی آن کتابها استناد مینمایند...

لیکن واقعیّات علمی نیز مانند واقعیّات طبیعی، حضور خود را اثبات میکنند، و دوباره حق به نصاب خود میرسد و بر منصّهِ خود مینشیند. و از همینجاست که مینگریم که پس از پژوهشهای علمی و تابفرسای علاّمه بزرگ و مجاهد، افتخار سادات، حضرت میرحامد حسین هندی (م: 1306 ق)، در تالیف کتاب سترگ ‹‹ عبقات الانوار ›› (که شش جلد آن دربارهِ ‹‹ حدیث ثقلین ›› است، هم از نظر سند و هم از نظر دلالت، و آیتی است در تحقیق و پژوهش و دفاع از حقایق و اعتقادات)، جمعی از فاضلان جوان و عالمان کوشا و متعهّد و رسالت شناسِ حوزهِ مقدّس قم، دست به دست هم میدهند، و 8 سالِ پیگیر، سر در کتاب میبرند، و قلم بر کاغذ میرانند، و یادداشت برمیدارند و یادداشت، و کتاب میخوانند و کتاب... تا سرانجام کتابی عظیم، به جامعهِ علم و دین، بلکه به بشریّت جویا، و محقّقان عالم، و عدالت طلبان جهان تقدیم میکنند، و حدیث عظیم و هدایتگر ‹‹ ثَقَلین ›› را، در منشوری گرانسنگ به تلالؤ در میآورند، و قلوب صافیه را به سرچشمهِ زلال حقایق رهنمون میشوند، و باروی مستحکم معتقدات حقه را - از نو پاس میدارند، و تشعشع جاودان حدیث عظیم را، چونان خورشید، بر آفاق فکر و ذهن دنیای اسلام و رواق بلند حقایق پرتو افکن میسازند، و مشعلی جاوید فرا راه اقوام بر سر دست میگیرند.

این کتاب (در 10 جلد)، با اصولیترین روش تحقیق، و زیباترین صورت تدوین، و جذّابترین فصلبندی و تقسیم، در دسترس همگان قرار میگیرد. من در این مقدّمه، دربارهِ طلوع این کتاب درخشان، در آفاق علم و تحقیق، و دینشناسی علمی، و علمی نگری به حقایق دینی، از این بیش سخن نمیگویم. و ارزیابیهای دقیق و بیشتر را به استادان و دانشمندان وا میگذارم، تا پس از اینکه معرّفی آن را وظیفه دانستند، بدان بصورتهایی در خور بپردازند.

در این پایان - تنها و تنها از نظر وظیفه - یاد میکنم که این کتاب، علاوه بر کوششهای چندین سالهِ مؤلّفان فاضل و پژوهشگران، نتیجهای است از راهنماییها و ارشادهای علمی و ذوقی، و تبحّرهای معارفی، و انواع کمکهای عالمی بزرگ، و نشستهای بسیار مؤلّفان با ایشان، و کمکگیری از راهنماییهای این مربّی گرانقدر، یعنی فقیه جلیل، جامع علوم نقلی و عقلی و ادبی و برخی ‹‹ علوم دیگر ››، و واجد و استاد معارف خالص وَحیانی، و تعالیم ناب اوصیایی، حضرت آیت ا العظمی، حاج شیخ حسین وحید خراسانی - ادام ا ایّام افاضاته -.

من امیدوارم این کتاب گران ارج، مشعلی روشنگرِ راه جویندگان عقاید حقّه و شناختهای ربّانی باشد؛ و گامی مؤثّر در جهت شناساندن مستندات عقاید شیعه، و حرکتی پر نتیجه، برای خنثی ساختن کوششهای استعمارگران و همنوایان آنان برای ایجاد اختلاف میان مسلمانان بشمار آید؛ و مؤلّفان کوشای آن مورد نظر حضرت حجّت بن الحسن المهدی - عج - قرار گیرند، و عمر شریف این عالم ربّانی، که در تهیّهِ وسایل کار برای مؤلّفان و تشویق و راهنمایی آنان دریغ نکردهاند، هر چه درازتر گردد.

این نوشتار را به پایان میبرم، با سخنی بسیار بیدارگر، از متکلّم پر فضل و بزرگ اشعری، یکی از دو شارح سرشناس ‹‹ اشارات ابنسینا ››، و مؤلّف تفسیر کبیر ‹‹ مفاتیح الغیب ››، یعنی فخر الدّین محمّد بن عمر رازی (م: 606 ق)، در تفسیر ‹‹ سورهِ فاتحه ››، از ‹‹ مفاتیح الغیب ››:

مَنِ اتخَذَ علیًّا، اماما لِدینِه، فَقدِ استَمسَکَ بالعُروه`ِ الوُثقی، فی دینِهِ و لِنَفسهِ.(37) هر کسی، علی را در دین، امام خویش قرار دهد، به محکمترین ریسمان چنگ زده است، هم در دینش و هم برای سعادت ابدیش والسلام علی من یخدم الحق لذات الحق و یعی لاقامه القسط و العدل


‹‹ سورهِ نسا ›› (4): 54.

‹‹ سورهِ آل عمران ›› (3): 33، 34، 84.

1- ‹‹ سوره اعراف ›› (7): 143.

2- ‹‹ الحیاه` ››، ج 2، ص 72؛ ‹‹ ترجمهِ الحیاه` ››، ج 2، ص 105.

3- ‹‹ سورهِ مزّمٍّل ›› (73): 5.

4- ‹‹ نهجالبلاغه ››، خطبهِ 1.

5- ‹‹ سوره آل عمران ›› (3): 164.

6- ‹‹ سورهِ مائده ›› (5): 8.

7- و به تعبیر قرآن کریم: ‹‹ نَفسِ محمّد (ص ››) ‹‹ آیهِ مباهله ›› (سورهِ آل عمران: 61)؛ به نقل فریقین.

8- ‹‹ سورهِ بقره ›› (2): 127، 128، 136، 140.

9- ‹‹ سورهِ طه ›› (20): 29 - 32.

10- ‹‹ وَ ذَکّر، فان الذٍّکری تَنفَعُ المؤمنین ››، (سورهِ ذاریات: 51 – 55).

11- ‹‹ فضائل الخمسه`، من الصّحاح الستّه` ››، ج 1، ص 393 - 394.

12- ‹‹ سورهِ سبا ›› (34): 28.

13- ‹‹ سورهِ شعرا ›› (26): 214.

14- ‹‹ سورهِ مائده ›› (5): 67.

15- ‹‹ الشّفا ››، ‹‹ الالهیّات ››، ص 452، چاپ مصر، و افست قم (1404 ق).

16- ‹‹ فضائل الخمسه` ››، ج 2، ص 126 - 128.

17و 2 - ‹‹ سورهِ آل عمران ›› (3): 164؛ ‹‹ سورهِ جمعه ›› (62): 2.

18- ‹‹ سورهِ حدید ›› (57): 25.

19- ‹‹ سورهِ اعراف ›› (7): 29.

20- ‹‹ سورهِ مائده ›› (5): 8.

21- ‹‹ اصول کافی ››، ج 1، ص 542، از احادیث امام موسای کاظم (ع).

22- ‹‹ تاسیس الشیعه` لعلوم الاسلام ››، ص 150.

23- افزون بر تصریح و تاکید پیامبر اکرم (ص) و امامان اهل بیت (ع)، بر موضوع نزول این آیات، عالمان بزرگ و مفسّرانی چند از اهل سُنّت نیز بدان تصریح کردهاند، چنانکه در همین مقوله کتابهای متعدّد، از سوی عالمان اسلام (سنّی و شیعه)، زیر عنوان ‹‹ ما نَزَلَ من القرآنِ فی علی (ع ››) تالیف گشته است؛ بجز آنچه مؤلّفان سنّی و شیعه، در کتابهای عامّ ‹‹ مناقب ››، به نقل آن (و بسیاری به نقل مُسنَد)، مبادرت ورزیدهاند 24- ‹‹ الغدیر ››، ج 1، ص 215، چاپ بیروت (1387 ق)، و ص 425، چاپ قم، ‹‹ مرکز الغدیر للدّراسات الاًسلامیّه` ›› (1416 ق).

25- ‹‹ سورهِ نحل ›› (16): 43.

26- ‹‹ عن النبیّ (ص) انّه قال: اوتیتُ القرآنَ و مِثلَیه ›› - ‹‹ مجمع البیان ››، ج 2، ص 445 و 382؛ و ج 4، ص 378 (چاپ پنج جلدی رحلی).

27- ‹‹ سورهِ اعراف ›› (7): 52.

28- شماری از این احادیث - تنها از طرق عالمان و مفسّران و محدّثان برادران اهل سنّت - در مجلّدات این کتابها آمده است:

‹‹ الغدیر ›› علاّمهِ امینی.

‹‹ عبقات الانوار ›› - علاّمه میر حامد حسین هندی.

‹‹ المراجعات ›› و ‹‹ النّصّ و الاجتهاد ›› - علاّمه سیّد عبدالحسین شرف الدّین عاملی.

‹‹ الجوامع و الفوارق ›› - شیخ حبیب آل مهاجر العاملی.

‹‹ فضائل الخمسه` من الصّحاحِ السّته` ›› - سیّد مرتضی فیروزآبادی؛ با دقت ملاحظه شود.

29- ‹‹ مرآه` العقول ››، ج 2، ص 264، ‹‹ الحیاه` ››، ج 2، ص 185؛ ‹‹ ترجمهِ الحیاه` ››، ج 2، ص 280.

30- ‹‹ یادنامهِ علاّمهِ امینی ››، مقالهِ بیستم؛ در آنجا 100 کتاب از عالمان و محدّثان و بزرگان اهل سنّت - از قدیمترین روزگاران تا کنون - نام برده شده، که دربارهِ آیات و احادیث مربوط به امام علیّ بن ابیطالب (ع) و بقیّهِ اهل بیت (ع) تالیف یافته است (ص 513 - 516، چاپ سوّم، تهران، 1361 ش). نیز 40 کتاب دربارهِ امام مهدی موعود (ع)، از عالمان اهل سنّت (ص 519 – 520).

31- برای نمونه ‹‹ فضائلُ الخمسه` من الصٍّحاح السٍّتّه`›› .

32- ‹‹ سوره عنکبوت ›› (29): 20.

33- ‹‹ یَمُصُّونَ الثٍّماد، و یَدَعُون النّهرَ العظیم ››، از احادیث امام محمّد باقر(ع)، ‹‹ اصول کافی ››، ج 1، ص 222.

34- اسناد فراوان این حدیث مشهور را - تنها از طرق عالمان و محدّثان اهل سنّت - در ‹‹ الغدیر ›› (ج 6) ملاحظه کنید.

35- ‹‹ معلّم کتاب ›› کسی است که علم کتاب و عمل به کتاب را - بوجه دقیق - از آورندهِ کتاب فرا گرفته باشد. حکم عقل نیز همین است که ‹‹ کتاب ›› و ‹‹ معلّم کتاب ›› از هم جدا نشوند، تا در ارکان هدایت و سعادت دو جهانی خللی نیفتد. از اینرو پیامبر اکرم (ص)، در متن ‹‹ حدیث ثَقَلین ›› میفرماید: این دو (کتاب و عترت)، تا قیامت از هم جدا نمیشوند. و راه سعادت با پیروی یکی از آن دو بدون دیگری پیموده نمیشود. بلکه پیروی از یکی از آن دو بدون دیگری، پیروی از آن یک نیز نیست (لَن یَفتَرِقا حتی یَرِدا عَلَی الحوض).

36- ‹‹ سورهِ توبه ›› (9): 119.

37- التفسیر الکبیر، ج 1، ص 207 .


مصاحبه با استاد حکیمی در باب زندگی(2)

انسانها با یکدیگر به زندگی نایل می‌شوند. بر این اساس، هر انسانی، معبر و گذرگاه رسیدن انسانهای دیگر به قافله و قله زندگی است.

گفتگوبا: استاد محمدرضا حکیمی
از زندگی تا ابدیت
بخش دوم وپایانی ـ کریم فیضی
 


اشاره:‌ داستایوسکی گفته است: <زندگی در همه جا زندگی است. من در اطراف خودم همیشه با مردم روبرو خواهم بود و همین نیز دلالت بر حیات من دارد...>

به نظر می‌رسد انسان را می‌توان یکی از مبانی زندگی محسوب داشت. انسانها با یکدیگر به زندگی نایل می‌شوند. بر این اساس، هر انسانی، معبر و گذرگاه رسیدن انسانهای دیگر به قافله و قله زندگی است. پس به متفکران اصیل همواره باید حق داد که زندگی را زندگی همه انسانها و مشروط به زندگی منطقی همگان بدانند. در بخشی از اندیشه استاد بزرگ و نویسنده اندیشمند محمدرضا حکیمی می‌توان برای حقانیت این مسئله، برهانهایی عمیق و جدی یافت.‌

در گفتگویی که پیش از این به چاپ رسید، با مقداری از دیدگاه‌های استاد حکیمی در خصوص زندگی و مسائل و حقایق آن آشنا شدیم. ‌

در این بخش، باقیمانده گفتارهای ایشان در باب اصول و مبانی زندگی را تقدیم خوانندگان گرامی می‌کنیم. آری، راست است که زندگی طبق یک تلقی دیباچه ابدیت و پیش‌درآمد جاودانگی است.‌

***

* چیزی که می‌تواند بحث زندگی را عام و همگانی کند، مقوله هنر است. در باب هنر و زندگی چه دیدگاهی دارید؟

** آنوقت‌ها که ما جوان بودیم، لوازم التحریر فروشها، عکسهایی را می‌فروختند که اسم آنها عکس برگردان بود. وقتی آنها را با کمی آب روی کاغذ می‌گذاشتند و برمی‌داشتند، عکس در آن صفحه می‌ماند. به عقیده من: هنر، عکس بر گردان زندگی است! هنرمند کسی است که بتواند زندگی را عکس برگردان کند. شاید و احتمالا این تعریف، تعریفی دقیق و ظریف باشد. به دیگر سخن، هنر هرجا که بخواهد وجود داشته باشد، نقش برگرداندن باطن زندگی را ایفا می‌کند. از اینجاست که ما اخلاق را نیز یک هنر می‌دانیم. یعنی زندگی اخلاقی، نوعی زندگی هنرمندانه است. در باب زندگی، نمی‌توانیم تجریدی بحث کنیم، چون بهرحال در زندگی احتمال همه نوع برخورد و اصطکاک هم هست. زندگی انواع برخوردها، تکالیف و مسائل دارد. معیار حرکت صحیح در همه امواج پرطوفان حیات بشری و دریای حیات، اخلاق است. پیامبر اکرم(ص) به این مضمون فرموده است: <هر کس با مردم با اخلاق خوش رفتار کند و با همه خوش اخلاق باشد، مانند کسی است که همه شب را نماز بخواند و همه روز را روزه بگیرد.> بی‌تردید، بادبان این کشتی اخلاق است که نوعی هنر است و اینجاست که امتیاز مذاهب و مکاتب معلوم می‌شود و باید دید کدام یک از مذهب‌ها و مکتب‌ها اخلاقی کامل‌تر، جامع‌تر و عمیق‌تر و انسانی‌تر دارد؟

* حال که سخن هنر به میان آمد، می‌خواهم بپرسم نگاه شما به زیبایی‌های هستی و طبیعت چگونه است؟

** بسیار مشتاقانه و شیفته‌وار. من در خیلی جاها تامل نمی‌کنم، چون طاقت تامل در زیبایی‌ها را ندارم و از جمله گل و انواع و اقسام گل. من واقعا نمی‌توانم در یک جنگل خیره شوم. بنابراین خودم را منصرف می‌کنم. همچنین نمی‌توانم در یک دریا خیره بشوم و یا در یک شب مهتاب. به شوق اینکه امشب شب مهتاب است، بیرون می‌روم ولی اندکی که نظاره می‌کنم، اشراق این موجود چنان مرا در بر می‌گیرد که ناگزیر منصرف می‌شوم. همه موجودات از دریا گرفته یا جنگل، تا مهتاب و... اشراق دارند. در المنجد عبارت زیبایی نقل شده است که نمی‌دانم گوینده‌اش کیست و می‌گوید: جمعت‌الطبیعه عبقریتها فکانت الجمال. طبیعت زمانی که همه زیبایی‌ها را جمع کرد، شد جمال انسانی. رهی معیری شعری لطیف به این مضمون دارد که خداوند چه چیز را از چه چیز گرفت و چه را از چه، و زن را خلق کرد. خداوند همه‌چیز را از همه‌چیز گرفت تا انسان را خلق کند. اینکه قرآن می‌فرماید: <لقد خلقناالانسان فی‌احسن تقویم> ناظر به این معناست که همه کائنات تقویم دارند، یعنی اندازه خلقتی دارند و هر اندازه زیباست. از این روست که گفته می‌شود: لیس فی‌الامکان ابدع مماکان. بااین حال، خداوند همه این اندازه‌ها و تقویم‌ها را در انسان ادغام کرده است. بنابراین همه عالم، زیباست ولی من در حد خودم هیچ‌وقت نتوانستم در یک موجود به تاملم ادامه بدهم، چون طاقت نمی‌آورم. عیب ندارد در اینجا به این موضوع هم اشاره کنم که در باب <قرآن کریم> نیز چنین هستم. وقتی در قرآن مطالعه می‌کنم، زیاد نمی‌توانم به صورت عمیق تامل کنم. می‌دانید که قرآن چندین و چند نوع موجودیت خارجی دارد.بنابراین در تامل قرآن کریم هم، خیلی وقت‌ها مجبور می‌شوم بگذرم و طاقت نمی‌آورم که زیاد تامل کنم، مثل وارد شدن به یک ژاله بار که آدم نمی‌تواند خودش را نگاه دارد. عالم هم چنین است. عالم قرآن تفصیلی و قرآن عالم اجمالی است. قرآن وجود اجمالی عالم و عالم وجود تفصیلی قرآن است. از این رو، تامل در عوالم، اگر درست انجام بشود، سر به ابعاد فوق طاقت بشری می‌زند. این که قرآن می‌فرماید: افلا یتدبرون القرآن ام علی قلوب اقفالها، به این مفهوم است که خودتان را به تشعشعات قرآنی نزدیک کنید تا عقل (قلب) در مدار آن تشعشع‌ها قرار بگیرد. این تشعشع در همه مظاهر عالم جاری و ساری است. حتی در یک گل که همه زیبایی آن را می‌فهمند. همه‌چیز عالم چنین است و اشراق دارد و باید بگوییم: همه عالم دائم در حال اشراق است و <ان من شیء الا یسبح‌ بحمده> چنان است که امواج و خاصیت ایجاد می‌کند. خاصیت تسبیح اشراق است. بزرگان فلاسفه غفلت کرده‌اند و این تسبیح را به تسبیح تکوینی برگردانده‌اند، گفته‌اند یعنی این شیء در همان جهتی که خلق شده است، قرار دارد و کار می‌کند. این هنری نیست که بگوییم تسبیح این است. از این روست که امام خمینی در جایی این بیان فلاسفه را رد می‌کند. مراد از تسبیحی که قرآن می‌گوید، تسبیح حقیقی است. از اینجا می‌توانیم وارد بحث وحدت لسانی کائناتی بشویم. در وحدت لسانی، همه زبان یکدیگر را می‌فهمند. اگر کسی به این زبان آشنایی پیدا کند، تسبیح کائنات را می‌فهمد، منتها به همان زبان کائناتی که غیر از زبان خاص هر موجودی است. غرض این که: همه موجودات اشراق دارند و انسان باید خودش را در این معرض قرار بدهد.

* آیا اشراق موجودات یکسان است؟ دیگر اینکه آیا اشراق موجودات در زندگی قابل درک است یا نیست؟

** اشراق موجودات به تفاوت است. بعضی از موجودات اشراق کمتری دارند، بعضی دیگر اشراق بیشتر دارند. از اینجا یک نکته‌ای به دست می‌آید که با زندگی انسانهای آگاه مرتبط است و آن فرق امکنه و ایام است و پاسخ این سوال که: چرا می‌گویند شب قدر؟ چرا می‌گویند شب جمعه؟ چرا می‌گویند: شب بعثت؟ چرا به عنوان مثال گفته‌اند در کنار کعبه یا در حرم حضرت رسول اکرم فلان نماز را بخوانید، یا در حرم حضرت امام رضا(ع) نماز جناب جعفر طیار را بخوانید... این چگونگی‌ها از آن است که این اشراقات فرق می‌کند و این به خاطر قابلیت‌های مشرق و مشرق این اشراق است.

به عنوان مثال، زمینی که کعبه مکرمه در آن واقع است، حتما قابلیت خاصی داشته است که زمین‌های دیگر فاقد آن بوده‌اند. بنابراین، اشراق آنجا هم به مقدار قابلیتش زیاد است. از این رو، بزرگان گفته‌اند: این تاکیدی که وارد شده که غالبا تا می‌توانید رو به قبله بنشینید، برای این است که این اشراق به همه کره زمین می‌رسد. شما اگر رو به قبله بنشینید، استفاده خواهید کرد. مثل نسیم است. اگر یک نسیم بسیار لطیف صبحگاه بهاری بوزد و انسانی زیر رختخواب باشد و سرش را هم زیر لحاف کرده باشد، بهره‌ای از آن نسیم نخواهد برد، اما اگر در معرض نسیم باشد، نسیم به او می‌رسد و او را زنده می‌کند. اینکه وارد شده است: ان لله فی ایام دهرکم نفحات الا فتعرضوا لها، این تعرض، قرار دادن نفس در معرض تشعشع است.

* گفته شده: زندگی چیزی جز درس زندگی نیست. درسی که ما می‌توانیم از زندگی بگیریم، چیست؟

** ما درسی را قبل از زندگی باید گرفته باشیم، چون اگر در حال زندگی بخواهیم درس بگیریم، بی‌خسران نخواهد بود، مثل پارچه‌ای که یک مقدار از آن آب برود. لهذا شرع گفته است، مسائل را قبل از تکلیف یاد بگیرید. یعنی ما قبل از اینکه از زندگی درس یاد بگیریم،‌ باید درس زندگی را بلد باشیم و از جمله درس‌ها این است که باید از زندگی درس بیاموزیم. با این حال، زندگی حتما به انسان درس می‌دهد، فرمایش حضرت امیر ناظر به همین است که می‌فرماید،‌ عقل دو عقل است: مطبوع و مکتسب. عقل مطبوع، عقلی است که خدا به ما داده است و درس قبلی زندگی در آن است و با مدد انبیا می‌تواند به اوج برسد، و عقل مکتسب هم، درسی است که زندگی به ما می‌دهد.

* فکر می‌کیند هدف زندگی چیست؟

** هدف زندگی این می‌تواند باشد که این دوره را - که دوره چهارم حیات ماست - چنان بگذرانیم که در دو دور بعد به آرامش روحی برسیم، چون هیچ چیزی به اندازه آرامش روحی اهمیت جدی ندارد. خداوند متعال در قران کریم می‌فرماید: الا ان اولیاء الله لاخوف علیهم ولاهم یحزنون. <خوف> و <حزن> ضدآرامش است. معلوم می‌شود که سعادت انسان، رسیدن به آرامش و نفس مطمئنه است. آن وقت می‌توان چنین نتیجه‌گیری کرد که هدف انسان در زندگی این است که تا آن مقدار که می‌تواند به مرحله اطمینان و نفس مطمئنه برسد تا هم در دوره‌های بعدی حیات و هم در عالم ابدیت صاحب و واجد آرامش باشد، از آن‌رو که آرامش شاکله و اساس حیات ابدی انسان است و این که پیامبر اکرم می‌فرماید: خیر ما القی فی القلب، الیقین، بر این اساس است.

* شما در مکتب تفکیک نیز از یقین و رسیدن به یقین سخن می‌گویید. آیا این یقین را در راستای هدف زندگی و کارساز برای زندگی می‌دانید؟

** یقینی که یقین است، نه تنها کارساز برای زندگی که خود زندگی‌ساز است. اینکه ما می‌گوییم تفکیک برای این است که از مکاتب و فلسفه‌ها و سخنان اکابر، انسان به این یقین نمی‌رسد. وصول به یقین تنها از طریق الهی و از منبع الهی ممکن است.

* یکی از تالیفات شما، مجموعه شش جلدی الحیاه` است که سابقه تالیف آن به بیش از 30سال می‌رسد. الحیاه` به معنای زندگی است. چرا این کتاب را نوشتید و چرا این اسم را برای این کتاب انتخاب کردید؟

** شاید پاسخ این سوال دارای تفاصیلی باشد ولی اگر بخواهیم خیلی ساده بیان کنیم و در مرحله سطحی بحث کنیم، در گذشته وقتی متون فارسی را می‌خواندم، می‌دیدم که اخبار بسیار زیبا ترجمه شده‌اند. در دوران تجدد هم که چاپ حالت جدید پیدا کرد، می‌دیدم کتاب‌های دیگر خیلی خوب چاپ می‌شود؛ ولی در کتب مذهبی، نه اخبار از ترجمه خوبی برخوردار بود و نه چاپ خوبی داشت. این مسئله سطح کار الحیاه است. اما مسئله باطن الحیاه این است که می‌دانید که حیات مجازی است و حقیقی. حیات حقیقی در پرتو تعالیم قرآن و اهل بیت حاصل می‌شود، و این تعالیم برای نزدیک شدن به اذهان نیاز به سبک دارد. سبک عرضه بسیار موثر است. غیر از این روایت که: قرآن را به صوت خوب بخوانید، از امام باقر(ع) روایت شده است: <احادیث ما را به خط خوب بنویسید>. این که بنده به نوع چاپ کتاب دینی و خط و جلد و صحافی آن حساسیت نشان می‌دهم، برای این است که تلاش در عرضه، در معروض نتیجه می‌دهد. این جهت هم در تالیف الحیاه نقش داشت؛ اما اصل مسئله برمی‌گردد به این که باید در قلمرو پیوند تعالیم زندگی‌ساز اسلام و عصر جدید کاری انجام می‌دادیم. بنابر این وقتی اخوی محمد در سال 1351 و 1352 از زندان آزاد شد و می‌خواست به مشهد برود، گفت: من الآن حال کار درس و بحث را ندارم. از من خواست کاری را بگویم که به آن مشغول شود. گفتم: روایت خاکی، خونی را جمع کنید.

* مقصود شما از روایات خاکی / خونی چه بود؟

** مقصود من از روایات <خاکی - خونی>، روایات مردمی بود. دین اولا مردمی است. دین هرگز اشرافی نیست. پیامبر(ص) می‌فرماید: شر امتی الاغنیاء، در روایتی دیگر حضرت خطاب به ضعفا فرموده است: <الحیاه` معکم: زندگی من با شماست.> غرض در الحیاه به دنبال چشمه سارهای زندگی بودیم که از کوهساران تعالیم الهی و اوصیایی می‌جوشد، و بعد هم دست به کار شدیم که به این صورت تدوین شد و حالا هم الحمدلله عده‌ای به آن توجه دارند. ما امیدواریم و بارها من این امیدم را گفته‌ام که: کاش آنقدر کتاب در ردیف الحیاه` و به سبک روز و با عرضه نوین، و عنوان‌گذاری عصری، به دست اشخاص حدیث‌فهم و صلاحیت‌دار و اسلام‌شناس راستین تالیف بشود و مرتب بهتر و خوش عرضه‌تر و خوش انتخاب‌تر باشد که اگر الحیاه` را به کسی بدهی، اصلا قبول نکند که: جایم را می‌گیرد! این آرزوی من است.

* به بحث زندگی برگردیم. به نظر شما آیا می‌توان زندگی را به قدیم و جدید تقسیم کرد؟

** زندگی قدیم و جدید چیزی است که در قرآن هم مطرح شده است، آنجا که خداوند می‌فرماید: تلک الایام نداولها بین الناس. یا آمده است: الدنیا دول، که دولت هم از همین ماده است. در همه اینها مداوله وجود دارد؛ یعنی چیزهایی که در دست می‌چرخد. به طور طبیعی وقتی زمان تغییر کند، مسلم است که خصوصیات زمان هم تغییر می‌کند. تغییر ادوار و قرون، مثل تغییر فصول است: تابستان خصوصیتی دارد و بهار خصوصیتی دیگر. فصول و ادوار نیز چنین است. بنابر این، به نظر ما تجدد یک چیز الهی است و پرهیز از تجدد سالم، پرهیز از تقادیر الهی است. خداوند تقدیر کرده است بشر به ساختن هواپیما موفق بشود. نگاه مخالف به <تجدد>، نگاهی مخالف توحید است، چون اقتضای توحید این است که خداوند متعال عالم را مداوله کند و به صور مختلف در دستها بگرداند. پس تجدد از کره دیگر وارد نمی‌شود بلکه از افکار و آداب خود بشر به وجود می‌آید و خداست که این استعداد را به انسان داده است که آدابش را عوض کند و به سراغ کار نو و اختراع برود، و مسائل نو را کشف کند. اما چیزهایی که در زندگی بشر ثابت است، نباید در تجدد صدمه ببیند. چنین چیزی مثل این است که شما بخواهید اتاقی را تعمیر کنید ولی پایه‌هایش را از بین ببرید. پس ثبات حیات انسان که معنویات کلی و اخلاق والاست، همواره در هر نوع زندگی باید وجود داشته باشد. بنابر این زندگی لاابالیانه، غیر از زندگی تجددی است. متاسفانه این دو مفهوم خلط شده است. عده‌ای خیال کرده‌اند تجدد با لاابالیگری مساوی است. نه! تجدد هیچ منافاتی با عقل و عفت و شرف و آزادگی و وقار و انسانیت ندارد. تجدد را نباید ضایع کرد، از آن رو که تجدد، نو شدن حیات بشری در رابطه با ختراعات و علوم است.

تجدد به معنای حذف گذشته هم نیست، بلکه نو نوار کردن گذشته است. شما اگر پدری پیر داشته باشید و بخواهید او را به یکی از جلساتی که خود شما می‌روید، ببرید، لباسش را عوض می‌کنید، نه اینکه خودش را دور بیندازید. به فرض اگر سابق قبا می‌پوشید، حالا کت و شلوار برتن می‌کند. بنابر این ستون فقرات حیات که اتصال انسان به خدا و خلق خدا، از راه توحید و عدالت است و عصاره تعلیمات انبیا هم همین است که فرموده‌اند؛ ان اعبداوالله و اوفوالکیل و المیزان اصالت خودش را همواره داراست، هم در زندگی قدیم و هم در زندگی جدید. حال از توحید و عدالت سخن به میان آمد، اشاره به این نکته را بی‌فایده نمی‌دانم که امام حسین در دو جبهه جنگیده است، یکی جبهه توحید که شب عاشورا فرمود می‌خواهیم نماز بخوانیم و دیگری جبهه عدالت. در چند خطبه‌ای که حضرت در روز عاشورا خوانده، عمده سخن در باب عدالت است که: شما آمده‌اید با ما بجنگید، ما هم با شما می‌جنگیم، پس عدالت کجاست؟ آیا شما در راه کسی می‌جنگید که عدالت را اجرا کرده است؟

اما در باب قدیم و جدید زندگی به تعبیرات اولیه خودمان برمی‌گردیم که با عنوان اعراض زندگی و جوهر زندگی مطرح کردیم. اعراض زندگی همیشه در حال تجدد و نو به نو شدن است ولی جوهر زندگی ثابت است. در برخی از ادوار تاریخ، تجدد به کندی پیش رفته است، در برخی از ادوار، مثل دوره حاضر هم بسیار تند پیش می‌رود. در عین حال، در قدیم هم تمدنهایی بوده است که از خبر تجدد آنها نباید استعجاب کرد. اما در تمدنی که متصل به آن هستیم، تجدد در اعراض زندگی واقع می‌شود و باید به زیباترین شکل ممکن با آن برخورد کرد و نباید به سوءاستفاده و غفلت گرفتار شد. همچنانکه اشاره هم کردم میان تجدد و نفی اخلاق و لاابالی‌گری حتما فرق وجود دارد.

* تفاوت زندگی قدیم و جدید اصولا در چیست؟

** تفاوت زندگی قدیم و جدید، در اعراض زندگی است. زندگی جدید به طور مسلم خصوصیاتی دارد که در زندگی قدیم نبوده است که از آن جمله است، رفاه بیشتر، کیفیت‌های بیشتر و احتمالا استفاده بیشتر از وقت. منتها هم در زندگی قدیم و هم در زندگی جدید محور انسان تکامل یافته است. بنابراین وقتی از زندگی قدیم و جدید سخن می‌گوییم، نباید از ضرورت تکامل‌طلبی انسانی و انسان تکامل یافته غفلت نکنیم. در این هر دو نوع زندگی، انسانها باید به طرف تکامل پیش بروند و هر کسی به اندازه توان خودش. مقصود این است که انسان هیچ وقت نباید سعی و اختیار را فراموش کند. این دو عنصر، مقدمه تکامل انسان است.

* این جمله زیاد شنیده می‌شود که می‌گویند: زندگی سخت شده است. آیا سختی زندگی واقعیت دارد؟

** زندگی سخت شده است به جهت غلبه هوی و هوس و امیال انسانی و ظلم. سخت شدن زندگی راست است، برای اینکه زندگی به هر اندازه که از مدار قسط دورتر برود سخت‌تر می‌شود. قرآن می‌فرماید انبیا را فرستاده‌ایم تا قسط و عدل را برپا دارند. معلوم می‌شود زندگی سالم خداپسند، زندگی مبتنی بر عدل است. شما وقتی از عدالت جدا شوید، مصداق سخن حضرت امیر خواهید شد که: من ضاق علیه العدل، فالجور علیه اضیق. کسی که عدالت برایش تنگنا ایجاد کند، ستم بیشتر آزارش می‌دهد. برای مبارزه با سخت شدن زندگی، گریزی ازحذف طاغوتها نیست که سه طاغوت است: اقتصادی، سیاسی و فرهنگی. این که در قرآن کریم از حضرت موسی(ع) فراوان یاد شده است ولی از حضرت عیسی(ع) کمتر سخن به میان آمده است، از این روست که همیشه در زندگی و تاریخ، انقلاب ضرروت پیدا می‌کند، آنهم انقلاب کامل، از آنگونه که حضرت موسی(ع) انجام داد. موسی یک انقلاب کامل کرد و قارون و فرعون و هامان را حذف کرد. قرآن می‌فرماید: و ارسلنا موسی الی فرعون و هامان و قارون. این هر سه باید با هم حذف شوند تا انقلاب موفق صورت بگیرد و زندگی سختی را تجربه نکند. فرعون زدایی، بدون هامان، و قارون زدایی در کنارش سختی زندگی را دارد. (و انقلاب اسلامی هم که به بی‌پناهی و سختی زندگی ها منجر شد برای این بود که یک طاغوت را هدف گرفت و...) بله، سختی زندگی واقعی است و یک حقیقت است و عمدتا سه طبقه از سختی زندگی رنج می‌برند؛ طبقات محروم و طبقات فاقد فرهنگ و نسل‌های جوان...

* در هر دوره‌ای، معمولا جوانها در آماج هجوم تفسیرهای بد از زندگی هستند. به نظر شما منشا تفسیرهای بد از زندگی چیست؟

** منشا تفسیر بد از هر چیزی، جهل نسبت به آن چیز است. اگر کسی قرآن را هم بد تفسیر کند، علتی جز جهل نمی‌توانید پیدا کنید. هرگاه از چیزی تفسیر بد ارائه شود، معلوم می‌شود آن چیز درست شناخته نشده است. جوانهای ما زندگی را نمی‌شناسند و متاسفانه عواملی هم وجود ندارد که زندگی را به آنها بشناساند. چه بسا مدعیان زندگی دینی و سالم هم چنان عمل نکنند که جوان مطمئن باشد و سرمشق بگیرد.

بنابراین، تفسیر بد از زندگی وجود دارد و من از آن به <مصیبت عظمی> تعبیر می‌کنم، و نتیجه‌اش سرخوردگی جوانهاست که سنگین‌ترین خسارت است برای یک جامعه. در نهایت باید گفت: هر جوانی باید خودش بنشیند و فکر کند و بداند که حیات سرمایه ابدی انسان است و نباید آن را در روند مسائل از دست داد. از اینجاست که در روایت آمده است: از راه رجال وارد دین نشوید، چون ممکن است همان رجال و بعد از آن رجال، کسنی بیایند و عملکردهایی داشته باشند که شما را از دین برگرداند، بلکه گفته‌اند: از راه خود شناخت دین وارد دین بشوید!

* درباب زندگی شرقی و زندگی غربی چه دیدگاهی دارید؟

** زندگی شرقی و غربی هم واقعیت دارد و نمی‌توان آن را قبول نکرد. تمدن شرق و غرب بسیار با هم متفاوت است. قدمت تمدن غرب بسیار کم و قدمت تمدن شرق بسیار زیاد است. عوامل جغرافیایی و خصوصیات دیگر هم در تفاوت این دو، به طبع موثر بوده است. اصولا شرق، همیشه فضایی معنوی داشته است. برعکس، فضای غرب عمدتا مادی بوده است، و از وقتی هم که غربی‌ها از قرون وسطی خارج شدند، به صنعت روی آوردند. غرب با صنعت از دنیای قرون وسطی خارج شد.

بنابر این به وجه غالب مادی اندیشیدند و عقلشان هم بیشتر عقل ابزاری است، نه عقل انواری. از این روست که می‌بینیم متفکر بزرگی مثل کانت می‌گوید: عقل در حوزه الهیات راه ندارد و الهیات را باید از طریقی دیگر مثل اخلاق و وجدان و ایمان و احساس شناخت. در حالی که امام صادق(ع) حوزه الهیات را حوزه عقل می‌داند و می‌فرماید: العقل ما عبد به الرحمن. اگر کسی بخواهد فرق زندگی شرقی و زندگی غربی را بداند، از اینجا می‌تواند بفهمد، غرب به‌طور عام می‌گوید: حوزه الهیات حوزه عقل نیست، شرق می‌گوید: اتفاقا حوزه الهیات حوزه عقل است. این <تفکر> زندگی است، اما در تعامل زندگی، آنها قطعا بخاطر تجربیات و صنایع از ما مرفه‌تر و پیشرفته‌ترند.

* می‌رسیم به بحث مخاطرات! به نظر شما چه مخاطراتی زندگی را تهدید می‌کند؟

** من براساس مبنای خودم به بحث اعراض زندگی و جوهر زندگی برمی‌گردم. جوهر زندگی را هیچ چیزی تهدید نمی‌کند. به‌طور قطع هیچ وقت، هیچ چیزی را نمی‌تواند تهدید کند، چون جوهر زندگی با خود انسان و از خداست و انسان همیشه هست، چون خداوند ابدی است. انسان در جهت سعی و اختیار، همه جا و همه وقت می‌تواند جوهر زندگی را از خطر حفظ کند. از اینجاست که ما می‌بینیم بعضی از بزرگان عبادت و تقوی و معنا، به دستگاه ظالمین رفته و کار کرده‌اند، چون غرض آنها جوهر زندگی و حفظ آن بوده است. از جوهر که بگذریم، اعراض زندگی در معرض انواع خطرهاست که عمده آنها به خودخواهی بشر وخوی استکباری و استعماری برمی‌گردد که ملت‌های دیگر را در فشار قرار می‌دهند و حتی به نابودی تهدید می‌کنند.

* ما در این صحبت با نگاه شما به زندگی آشنا شدیم و از ابعاد نظاره شما به مقوله‌های زندگی آگاهی حاصل کردیم. می‌خواهم بپرسم: شما از چه زمانی به این نوع نگاه و به این تعریف از زندگی رسیدید؟

** حقیقت این است که ما از جوانی به اساتیدی برخوردیم که در فلسفه مجتهد بودند، نه مقلد. یعنی ناقد فلسفه بودند، نه فقط ناقل، و ناقد بودند نه به نقد اعتقادی به این صورت که بگویند: این مطلب فلسفی با فلان آیه یا روایت سازگار نیست، بلکه نقد کاملا فنی و فلسفی می‌کردند.

وقتی با این اساتید برخورد کردیم و یک دوره فلسفی در حضور آنها خواندیم، تقریبا از این که از غیر طریق معصوم به حقیقتی از حقایق برسیم، امیدمان قطع شد، آن هم با این فلسفه‌ها که هشتصد سال بر اصالت ماهیت اقامه برهان کرده‌اند، با دهها مسئله متفرع بر آن، حالا هم سیصد سال است که از اصالت وجود سخن می‌گویند، و افکار امثال فارابی و ابن‌سینا و خواجه‌نصیر و میرداماد را باطل می‌دانند. و هم اینها مدعی برهان هستند و هم آنها مدعی برهان بودند.

این مسائل کم‌کم ما را به این نتیجه رساند که باید پناهگاه مطمئن‌تر و یقین‌آورتر و بهتری برای معرفت جست. هرچه تامل کردم، این پناهگاه را در جایی غیر از طریق اهل بیت نیافتم. برای رسیدن به این موضوع بسیار مطالعه کردم. چندین سال پیش در مقدمه یکی از کتابها لازم شد بنویسم: تا امروز 20 هزار جلد کتاب خوانده‌ام. با این مقدار مطالعه و به اطلاع اجمالی و تفصیلی از معارف بشری، اعم از کتب آسمانی و کتب زمینی و فلاسفه، به آستانه وحی سر فرود آوردیم. مرحوم پروفسور فلاطوری هم یک چنین سیری داشت و به تصدیق آقای طباطبایی استاد فلسفه اسلامی بود و بعد به غرب رفت و در فلسفه غرب نیز استاد شد، و دست آخر نظرش این بود که: باید به قرآن برسیم. بنابراین کوششم بر این است که آنچه نظرم بر آن است، مقتبس از انوار قرآن و اهل بیت باشد. البته ملاصدرا هم خیلی جاها می‌گوید: حقایق علم را باید از مشکات نبوت گرفت، منتها علوم الهی و انبیایی چنان است که انسان حتی اگر به اندازه یک سر سوزن نیز از آنها بهره‌مند باشد، خودش فیضان می‌کند و در نتیجه مسائل زیادی وارد ذهن انسان می‌شود. از عبدالحمید - کاتب معروف - پرسیدند: <این نوع نوشتن را از کجا یاد گرفته‌ای؟> گفت: <حفظت خطب‌الاصلع، ففاضت ثم فاضت: من خطبه‌های حضرت امیر(ع) را حفظ کردم، آنها مرا سرشار کرد و سرشار...> توجه به علوم انبیایی و اوصیایی چون به مبدا لایزال متصل است، نه به عقول جزئی بشری، بنابراین خیلی وقت‌ها ممکن است حقایقی را در نفس القاء کند. برکات و رشحات قرآن کریم و اهل بیت را نباید ساده و نادیده گرفت.

* سوال‌های پایانی من درباره شخص شما و زندگی خود حضرت عالی است. می‌خواهم بپرسم استاد محمدرضا حکیمی، این روز‌ها بیشتر به چه چیزی فکر می‌کند؟

** من به این فکر می‌کنم که: آیا در طول عمر به وظایفی که برعهده داشتم، عمل کردم یا نه! بیشتر به این فکر می‌کنم که آیا کوتاهی کرده‌ام؟ فکر دیگرم درباره حقیقت صلاه است .نماز معراج مومن است. در اینجا معراج اسم آلت است، نه مصدر. صلاه عروج‌المومنین نیست، نردبان مومن برای معراج است. معراج با حضور قلب است. نردبان برای گذاشتن نیست، برای بالا رفتن است. عده‌ای شکایت می‌کنند که ما یک عمر نماز خوانده‌ایم ولی اتفاقی در ما نیافته است. باید به اینان گفت: شما نردبان را گذاشته‌اید ولی بالا نرفته‌اید. معراج، مثل مفتاح اسم آلت است و به معنای نردبان است.

معراجیت نماز با حضور قلب محقق می‌شود.

* آخرین سوال این است که: استاد حکیمی اگر یک بار دیگر به دنیا بیاید، چه راهی را انتخاب می‌کند؟

** عقیده من این است که در عالم یک حقیقه الحقایق وجود دارد که خداست. جلوه این حقیقت، قرآن و چهارده معصوم اند. گذشته از اینها، هیچ چیز دیگر در عالم هستی چندان ارزش ندارد که حیات آدمی صرف آنها بشود. از آن رو، زندگی این بنده‌ ناچیز خداوند بر این تقدیر گذشت که پیوندی، هر چند بسیار ابتدایی با قرآن کریم و معارف اهل بیت طاهرین پیدا کنم، بنابراین اگر دوباره به دنیا بیایم، همین زندگی را دوست دارم، منهای تقصیرها و قصورها. چون کمال اقصی این است که انسان در زندگی متوجه خدا و پرتوهای خداوندی باشد.


مصاحبه ای با استاد حکیمی در باب زندگی(1)

گفتگو با: استاد محمدرضا حکیمی
زندگی تا ابدیت
بخش اول ـ کریم فیضی


اشاره: ‌زندگی سرشار از ناگفته‌ها و ابعادی ناگفته و نا شنیده مانده است. گویی حقیقت زندگی در سرشت پایان‌ناپذیر خود، حاوی رازهایی است که تا بیکران ادامه دارد. این از آن روست که بازگشت همه چیز به هستی و بازگشت هستی به زندگی است؛ مرجع ابد نشان پیدایی و پویایی. بی‌شک در بحث از شئون زندگی، هرگز نمی‌توان نسبت به این شأن زندگی بی‌اعتنا بود که: زندگی در عین حال که گریزناپذیر است ، از فعلیت آن نشأت می‌گیرد، دارای صفت بی‌پایانی و بی‌کرانگی و معناداری نیز هست که به قابلیت و توسعه آن برمی‌گردد. بر این اساس، روشن است که دست یافتن به کنه زندگی امری طاقت‌سوز خواهد بود که لازمه رازگشایی از آن اهتمام‌هایی جدی، تکاپو‌هایی دراز مدت و تفکراتی برین و بنیادین است. از این رو اگر ادعا کنیم زندگی بدون مفسرانی والامقام، چه‌بسا به سهولت قابل تفسیر نیست، گزاف نگفته‌ایم.

یکی از اندیشمندان عرصه زندگی در دوره معاصر استاد محمدرضا حکیمی است که با تألیف کتابی مکتبی با عنوان <الحیاه`> در چندین مجلد کوشیده است تفسیری نو و روز آمد از زندگی و معناداری آن به دست بدهد. این اندیشمند بزرگ با طیفی از اندیشه‌های گوناگون، همواره در باب زندگی و چند و چون آن سخن گفته و در خلال آثاری خوشخوان به ارائه تعریفی متفاوت و مستند به اصول دست یازیده است که به نظر می‌رسد تا امروز به صورتی جامع و منسجم مورد تحلیل و بررسی قرار نگرفته است. درنگ و تأمل در مجموع آثار استاد حکیمی و اسلوب فکری وی نمایانگر اهتمام ویژه وی برای یافتن معنای ناب زندگی و عرضه آن به نسل جوان است؛ چیزی که از چکامه شیرین <فریاد روزها> تا آثار متعدد و متنوع اخیر وی در وضوح قابل درک و دریافت است. کسانی که با اندیشه‌ها و آرای این نویسنده بزرگ آشنایی دارند، از میزان عنایت وی و تکیه خاص او بر زندگی و جوانب آن با خبرند و می‌دانند که استاد حکیمی مثل بسیاری از پیشتازان فکری و اغلب متفکران اصیل همواره خود را برای تبیین مرزهای زندگی و زندگی انسانی ملزم دیده است، تا به آن حد که می‌توان گفت: تمام توان و حتی زندگی خویش را بر سر این مقصود نهاده است. آری، صرف زندگی برای تبیین الگوی زندگی، کوتاه‌ترین و موجزترین سخنی است که در باب کوشش‌های دامنه‌دار استاد حکیمی می‌توان بر زبان آورد. با این مقدمه کوتاه، گفتگویی را که با این متفکر درباب زندگی به عمل آورده‌ایم، به حضور صاحبدلان و دانشوران تقدیم می‌کنیم.‌

***

* اولین سئوال من درباب زندگی، تعریفی است که از زندگی می‌توان ارائه داد.‌

* حقیقت این است که من می‌خواهم با مقدماتی وارد این بحث بشوم و آن‌گونه که خودم می‌دانم و می‌فهمم می‌گویم، بدون اینکه کاری به دیدگاههای دیگر داشته باشم. ما وقتی می‌گوییم <زندگی> مقصودمان زندگی انسان است و کاری به دیگر موجودات نداریم. از این رو، بحثی هم که شما مطرح می‌کنید، طبعا ناظر به زندگی انسانی است. زندگی انسان، همین یک دوره دنیا نیست. ما اگر بخواهیم زندگی را خوب بفهمیم باید به همه ادوار زندگی توجه کنیم. انسان از وقتی که موجود شده است، زنده است. انسان موجودی ازلی نیست و از طرف ابتدا بی‌انتها نیست و مخلوق است و بعد از عدم وجود یافته است، ولی از این سو به بعد موجودی ابدی است. از زمانی که خداوند انسان را خلق می‌کند، انسان از بین رفتنی نیست و از اینجاست که حضرت امیر(ع) می‌فرماید: خلقتم للبقا لا للفناء. پس لازم است به مجموع زندگی نظری کلی بیندازیم، تا بعد ببینیم، زندگی در این دنیا، چه مفهوم و چه خصوصیتی دارد.‌

انسان به حسب آنچه بزرگان هم گفته‌اند، شش دوره را خواهد گذراند که از آنها به <عالم> هم تعبیر شده است ولی من فکر می‌کنم، باید دوره تعبیر کرد. برای این که مدت خاصی دارد و تمام می‌شود و همیشگی نیست. این شش دوره عبارتست از: دوره <ذر> و آن زمانی است که انسان وجود ذری داشته است. دوره اصلابی، آنگاه دوره ارحامی، بعد دوره این دنیا، دوره برزخی که بعد از مرگ است و بعدهم دوره قیامتی و حشر و نشر. این شش دوره، همه برای انسان مسیر است، یعنی انسان از زمان حرکت از نقطه ذر تا دنیای قیامت، در هیچ کجا سکون ندارد و همواره در حال تحرک است. سکون تنها در مرحله هفتم است که باید از آن به <عالم> تعبیر کنیم که عالم ابدیت است و: فریق فی الجنه و فریق فی‌السعیر. عالم انسان، ابدیت است ولی مراحل پیش از ابدیت راه است. به فرض اگر شما بخواهید از تهران به مشهد مقدس بروید، پیش از رسیدن به مشهد در راه هستید. پس مقصد اصلی انسان در این حرکت شش دوره‌ای، رسیدن به آستانه ابدیت و زندگی در ابدیت و عالم ابدی است.‌

* زندگی در ابدیت چگونه محقق می‌شود و اساسا به چه معناست؟

* چگونگی عالم ابدی را انسان خودش می‌سازد، بنابراین زندگی در ابدیت، معنای کامل و دقیق زندگی انسانی انسان است. چون چنین است و اصل و اساس زندگی انسان در ابدیت است و خوبی یا سختی آن به دست خود اوست، لاجرم به دوره‌های شش‌گانه قبل از ابدیت برمی‌گردیم تا ببینیم، در کدام دوره انسان قدرت ساختن دارد. تردید نداریم که انسان در دوره ذر و اصلاب و ارحام قدرت ساختن ندارد. در دوره برزخ و قیامت نیز انسان نمی‌تواند کاری تکاملی برای خودش انجام بدهد. می‌ماند دوره دنیا. پس این دوره دنیا، همان دوره‌ای است که حقیقت حیات در آن تفسیر می‌شود و معنا می‌دهد که: انّ لیس للانسان الاما سعی. حقیقتی که در دنیا معنا دارد و به آن اطلاق زندگی می‌کنیم، دو بخش دارد: یک بخش اعراض زندگی است، از قبیل جسم و شکل و عصر و قرن و دین و جغرافیا و لباس و خانه و... تمام این مسائل اعراض زندگی است ولی در درون این اعراض گوهر و جوهری نیز وجود دارد که بخش دوم مسئله را تشکیل می‌دهد و آن اختیار است.‌

* در واقع حضرت‌عالی زندگی را به <اختیار> تعریف می‌کنید؟

* بله. بنده اگر به صورتی خلاصه بگویم زندگی چیست؟ می‌گویم: زندگی یعنی اختیار؛ اختیاری که انسان دارد، تشکیل دهنده حقیقت زندگی انسان است و با همین اختیار است که می‌تواند ابدیتش را بسازد. این خلاصه‌ترین چیزی است که در باب تعریف زندگی می‌توان بر زبان آورد. و اگر بخواهیم به آیات قرآن کریم و روایات معصومین استشهاد کنیم، سخن بسیار طولانی می‌گردد که جامع‌ترین و کوتاه‌ترین بیانها همین آیه <ان لیس للانسان الا ماسعی> است که در قرآن کریم آمده است و مفاد آن این است: <هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت> و این زندگی متکی بر اختیار است. انسان به هر شکل که اختیار کند، به آن شکل زندگی می‌کند. پاسخ این سئوال که یک انسان چگونه زندگی کرده است، به این برمی‌گردد که چه چیزی را اختیار کرده است؟ از این‌رو، انسان باید به دنبال اختیار سالم برود. انسان در هر شش دوره از زندگی‌اش در حال سیر و حرکت است و ابدیت خودش را با همین شش دوره می‌سازد، اما تنها در یک دوره اختیار دارد و آن همین دنیاست. البته طبق آیات قرآن کریم، انسان در عالم ذر نیز اختیاری داشته است و در اثر همین اختیار به پرسش خداوند متعال که پرسیده است: الست بربکم؟ جواب بلی داده است. در دوره جدید، با اکتشافات جدید فعلی بعید به نظر نمی‌آید که یک موجود ذری شعور و اختیار داشته باشد.‌

* آیا نمی‌توان گفت: اصل عالم برای اختیار، و حاصل آن اختیار، چگونه زیستن در همین دنیاست؟

* دوره ذر و اصلاب و ارحام دوره‌ای کوتاه است. بنابراین اصل، عالم انسان برای شروع صیرورت و تکامل دنیایی است که در آن به سر می‌بریم. اگر بخواهیم، موضوع را با زبان مثال بیان کنیم، مثل این است که انسان بقچه‌ای در دست داشته باشد و بعد از رسیدن به یک فضای وسیع آن را بگشاید و به اصطلاح بساط کند. این بقچه دربسته سربسته، عالم ذر است. جایی که بقچه باز می‌شود، دنیاست و در این دنیا هر کسی برحسب اختیار و برحسب سابقه ذری خودش زندگی خودش را رقم می‌زند. بنابراین می‌توان گفت: حقیقت زندگی، جدا از اعراض آن، حقیقت اختیار است. تا انسان چه بخواهد و چه اختیار کند و برای ابدیت خودش - که دوره گذرا نیست بلکه عالم ماندگار است - چه فراهم بیاورد.‌در پاسخ سئوال شما، وقتی ما به دوره دنیایی می‌رسیم، موضوع دارای تفصیل است و مسائلی گوناگون مطرح است، مبنی بر این که انسان در این دنیا چگونه باید بیندیشد، و چه کاری باید انجام بدهد و چگونه باید زندگی کند. در این قلمرو بحث‌های زیادی مطرح است که در تعالیم ادیان و کتب اخلاقی جهان به آنها اشاره شده است. چیزی که به اجمال می‌توان گفت، این است که: حقیقت زندگی، همان دوره‌ای است که انسان فرصت دارد تا اختیار کند و آن همین دنیاست، در مدتی که می‌تواند و شعور و حواس در وجودش جمع است. در عین حال، انسان در این دنیا و در این زندگی با چیزهایی فراوان هم روبروست که اعراض زندگی‌اند. آنچه در وسط اعراض زندگی قرار دارد، انسان مختار یا اختیار است. این خلاصه مطلبی است که در تعریف زندگی می‌توان بیان کرد.‌

* مهمترین مسئله زندگی، با تعریفی که بیان نمودید، چه چیزی می‌تواند باشد؟

* <اختیار خوب> - نه اختیار مطلق - مهمترین مسئله زندگی انسان است. اگر بنا باشد زندگی به اختیار برگردد و سرنوشت و ابدیت هم مرتبط با این اختیار باشد، طبیعی است که مهمترین مسئله در زندگی دنیا، کیفیت اختیار و <حسن اختیار> خواهد بود و این که انسان چه چیزی را انتخاب کند و به دنبال چه چیزی برود.

* اگر کسی قائل به اختیار نباشد و به هر دلیلی جبری فکر کند، آیا او زندگی را نمی‌داند و از زندگی محروم است؟

* حقیقتا اگر کسی به اختیار نرسد، در واقع می‌توانیم بگوییم یک زندگی بی‌مفهوم دارد. در اینجا باید در معنای اختیار دقت فراوان بشود. اختیار تعریف‌های فراوانی دارد ولی اختیاری که ما می‌گوییم، اختیاری است که از مکتب اهل‌بیت استفاده می‌شود و همان <امر بین امرین> است، یا آن چیزی که حضرت امیر(ع) در نهج‌البلاغه بیان فرموده است. شما می‌دانید که وقتی کسی یک کارخانه‌ای را می‌سازد، حتما اسراری در آن کارخانه دارد. از این رو، نمی‌توان تصور کرد که خداوند متعادل اسراری در عالم نداشته باشد. حضرت امیر(ع) در موارد سخن از اختیار و جبر می‌فرماید: سرّ الله لاتتکلفه. ما نمی‌توانیم سر خدا را بفهمیم ولی در همین دایره سرالله مختاریم و به همان اندازه که مختاریم، مسئولیم. در روایت هم آمده است که: انما یداق‌الله العباد علی قدر ما آتاهم من العقول فی الدنیا. معلوم می‌شود، عقولی که خداوند در دنیا به انسان داده است، می‌توانند اختیار داشته باشند و اگر نتوانند اختیار داشته باشند، معصوم نمی‌فرماید: خداوند به میزان عقل مداقه (حساب‌کشی و حساب‌رسی) می‌فرماید. از اینجا آشکار می‌شود که عقل، واجد اختیار و انتخاب است. از این رو، حقیقت این است که جبریون و مرجبیون، به حقیقت حیات پی نبرده‌اند. اگر حیات انسان در این دنیا بدون اختیار می‌بود، اساسا لغو بود و معقول نبود. البته همه این بحثها در فرض اعتقاد به ماوراء الطبیعه و اعتقاد به خدای قادر حکیم است. در تشریح زندگی برای یک انسان مادی، به گونه‌ای دیگر باید بحث کرد. ما الآن در مقام بحث نیستیم، بلکه مدار سخن، بیان عقیده و تعریف در باب زندگی است. از این رو، انسان در صورتی که در این دنیا اختیار نداشته باشد، به دنیا آمدنش امری لغو است. حکمت آمدن به این دنیا و زندگی در آن <اختیار> است.

* زیبایی زندگی توام با اختیار در چه چیزی نهفته است؟

* به صراحت باید گفت: در حسن اختیار و حسن انتخاب. از این رو، یکی از متفکران غربی، حرف بدی نزده است. او گفته است: کسانی که از مرگ می‌ترسند، در حقیقت از مرگ نمی‌ترسند، از این می‌ترسند که بد زندگی کرده‌اند. بنابراین حسن اختیار ضامن زندگی و زیبایی زندگی است. میرزای اصفهانی - از جمله - از <حسن اختیار> و <سوء اختیار> سخن گفته است. ایشان اگر کسی کار بدی انجام می‌داد، می‌گفت: کار را با سوء اختیارت انجام داده‌ای نه اینکه عاملی جبری انسان را به بدی سوق بدهد.

* نظر شما درباره زندگی با دیگران چیست؟

* بهترین مسئله در زندگی این است که انسان سعی کند، اما چون انسان در زندگی طبعا با دیگران نیز هست، باید به غیر خود نیز توجه داشته باشد. نقل است که کسی از حضرت رضا(ع) پرسید: بهترین زندگی چیست؟ حضرت فرمود: آن زندگی که دیگری نیز با تو در زندگی شریک باشد. این مربوط به اعراض زندگی است، مثل مال و جاه و ... که می‌توان با آنها خیری به دیگران رساند. اگر هم هدایتی انسان پیدا کرده باشد، می‌تواند آن را در اختیار غیرخودش نیز بگذارد. این است که به طور اجمال باید گفت: بهترین زندگی از حیث جوهر زندگی، اختیار خوب یا حسن اختیار است اما از حیث اعراض زندگی، بهترین زندگی مشارکت با غیر در زندگی است. این که پیامبر فرموده است: خیرالناس انفع الناس للناس، به همین زندگی اعراضی برمی‌گردد، که البته بنیان آن به <حسن‌اختیار> و <سوء اختیار> باز می‌گردد.

* به نظر شما کار اصلی انسان در هستی یا زندگی چیست؟

* کار اصلی انسان در زندگی <سعی> است. زندگی برای سعی است، و همین سعی است که همه چیز را می‌سازد. انسان بدون سعی، انسان یا انسان زنده نیست. انسانهای بدون سعی به تعبیر قرآن مبطلونند. کسی که در زندگی سعی نکند، در واقع زندگی را حرام کرده است، درست مثل کسی که سرمایه‌ای که در اختیار داشت ولی آن را حرام کرد و از بین برد.

* احساس من این است که نگاه شما به زندگی معنوی است و در واقع تعریفتان از زندگی، بیش از آنکه عقلانی باشد، معرفتی - معنوی است.

* این سوال شما، ما را به مسئله‌ای متوجه می‌کند که در این سالها مطرح است و می‌گویند: دنیا با عقلانیت باید اداره شود و معنویت چیزی است که نیاز انسان است ،ولی خود انسان می‌تواند این نیاز را تامین کند. در اینجا این مسئله پیش می‌آید که آیا نیاز انسان فقط معنویت است یا معنویت و تربیت؟ انسان دو نیاز دارد؛ یکی معنویت و یکی تربیت. چون انسان اگر تربیت نشود - هر نوع تربیتی، به هر حال باید تربیتی باشد - فاصله عمقی و جوهریی بین زندگی انسان و حیوان باقی نمی‌ماند، چون تمام آنچه در زندگی انسانها هست، در زندگی حیوانات هم وجود دارد؛ مثل تولید مثل، خانه و لانه، جلب نفع، دفاع، شهوت، غضب و ... پس وقتی مرز زندگی انسان از حیوانات جدا می‌شود که به مرحله تربیت برسد. بنابراین قرآن اولین رسالت پیامبران را <یزکیهم> معرفی و بیان کرده است. اگر تربیت نباشد، معنویت هم حاصل نمی‌شود، چون معنویت نیز براساس تربیت، معنویتی رشدآمیز می‌شود. ما یک تربیت رشدآمیز داریم، یک تربیت درجا زننده، اینجانب در اینجا یک اصطلاح از نجوم قدیم به کار می‌برم و می‌گویم: حرکت وضعی و انتقالی. روح انسان ممکن است دارای حرکت وضعی باشد. یعنی 70 سال در دنیا زندگی کند و در جای خودش باشد. تعبیر روایات در این بار <کحمار الطاحونه> است، مثل اسب روغن‌گری که فقط در جای خود می‌چرخد. یک حرکت هم انتقالی است. انسانی به مقصد می‌رسد که با کمک سعی و اختیار، از حرکت وضعی به حرکت انتقالی منتقل شده باشد. روایات فوق‌العاده عجیبی هم که می‌گوید: ویل لمن ساوی یوماه> تاکیدش روی سعی است. یعنی وای بر کسی که هم روز اول نمره‌اش 18 باشد و هم روز دوم نمره‌اش 18 باشد. روز بعد نمره باید بالاتر باشد، حتی اگر چند صدم، و گرنه در حقیقت زندگی را باطل کرده است. اینکه می‌گویید عقل و عقلانی درست است، ولی عقل انسان محتاج تربیت است. این تعبیر از بزرگان است که: ان مجرد العقل غیر کاف فی الهدایه الی الصراط المستقیم. عقل همین مقدار می‌فهمد که موجودی آگاه است ولی به فعلیت رسیدن ابعاد این آگاهی، مشروط به این است که امداد شود. چه چیزی باید عقل را امداد کند؛ وقتی به تاریخ عام گذشته برمی‌گردیم، بزرگان فلسفه می‌گویند، چیزی که دست عقل را می‌گیرد، فلسفه است. بزرگان ریاضت و کشف نیز دستگیری‌ کننده عقل را عرفان و کشف می‌دانند، اما تابعین انبیا(ع) وحی را دستگیری‌کننده عقل می‌دانند، چرا؟ چون شی‌ای می‌تواند دست آدم را بگیرد و بالا بیاورد که خودش هم بالا باشد. اگر خودش هم در ردیف آدم باشد که نمی‌تواند بالا بیاورد. فلسفه و عرفان بشری است و چون بشری است، نمی‌تواند بشر را ترقی دهد. کسی می‌تواند بشر را نجات بدهد که بتواند دست انسان را بگیرد و بالا بیاورد و این انبیا هستند. انسان به سطوح عقلش مادی است و به دفائن عقلش معنوی می‌شود و وقتی معنوی شد، به رشد تالهی می‌رسد. طبق صریح نهج‌البلاغه، <عقل دفائنی> را فقط انبیا می‌شناسد و به مردم می‌شناسانند. بنابراین در این سه مددکننده‌ای که برای عقل وجود دارد، خود عقل می‌فهمد که کدام مددرسان حقیقی است و صلاحیت مددرسانی دارد. از حضرت صادق(ع) روایت شده است که عقل خودش می‌فهمد که همه چیز را نمی‌فهمد و احتیاج به مدد شدن دارد. پس عقل سه دستگیری کننده دارد:

یکی مدد کشف، به صور مختلف، از ریاضت و کشف بودایی بگیرید تا راهبان مسیحی و دیگر و دیگران و مراکز ریاضت در هند و یونان. یکی مدد برهان و استدلال است. یکی هم طریق وحی و پذیرش و نه تعبد. فرق است بین تعبد و پذیرش. تعبد قبول کردن است با فهم و بدون فهم، ولی پذیرش آن است که بفهمید و قبول کنید. اگر انسان بفهمد و قبول کند، بهترین راه، وحی است، برای آنکه بشر کم می‌داند و این بیان قرآن است که: و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا. از طرف دیگر قرآن می‌فرماید: و علمناه من لدنا علما: ما به پیامبر از لایتناها علم دادیم. عقل در اینجا به ما می‌گوید: اگر می‌خواهید تمسک کنید و مددجویی نمایید، از متناهی مددجویی کنید یا از نامتناهی؟ خود عقل چه می‌گوید؟ روشن است که می‌گوید نامتناهی. این است که اگر ما به عقل برگردیم، عقل ما را به طرف وحی سوق می‌دهد و برای شان رفیع انسانیت در شناخت، هم فلسفه و هم عرفان را کم می‌داند، چون این هر دو علم بشری است ولی وحی علم الهی است و شان انسان نیست که با کم و کوتاه مدد رسانده شود. و لقد کرمنا بنی‌آدم، این تکریم معنایش آن است که تربیت انسان در دست خداست. پیامبر اکرم هم می‌فرماید: ادبنی ربی. خداوند مرا تربیت کرد. و پیامبر همان تربیت خدایی را به ما منتقل می‌کند و می‌آموزد. یعلمهم الکتاب والحکمه.‌

در همین جا من به اعتقاد شیعه در باب معصوم گریز می‌زنم. اعتقاد شیعه در باب معصوم، نشان دهنده کرامت انسانی است. از نظر شیعه انسان تا به آن حد شریف است که نمی‌توان او را به دست غیرمعصوم سپرد. نمی‌توان انسان را دست کسی سپرد که مقدار اندک علم، مقداری جهل و مقداری اشتباه دارد. شان انسان اجل از این است که به دست غیرمعصوم سپرده شود. من سابق‌ها در جلسه‌ای شرکت کرده بودم که سخنرانش مرحوم استاد مجتبی مینوی بود. او در باب خواجه نظام‌الملک بیش از یک ساعت سخنرانی کرد؛ ولی همه را از روی نوشته خواند. در آنجا می‌گفتند: در بعضی از محافل جهانی اگر کسی بدون نوشته بیاید، این کار را توهین به حاضرین می‌دانند، برای اینکه ممکن است اشتباه کند و اوقات مستمعین را تلف نماید. اگر با یادداشت آمدن حرمت به شنونده است، ابنیا نیز برای حرمت‌گذاری به انسان، از سوی خدا با کتاب آمده‌اند و کتاب آورده‌اند. پس بزرگترین کرامت انسان در مکتب انبیا تضمین می‌شود که با کتاب و نوشته به کلاس زندگی آمده‌اند، تا مبادا خطا و سهو کنند. قرآن هم می‌فرماید: ولو تقول علینا بعض الاقاویل: اگر پیامبر از پیش خودش چیزی بگوید، لقطعنا منه الوتین. اینها همه به کرامت انسان و به ارزش زندگی برمی‌گردد که سعی و اختیار است.

* یکی از بنیادی‌ترین سوال‌ها در باب زندگی این است که فهم زندگی چه تاثیری در خود زندگی می‌گذارد؟

* پاسخ این سوال بسیار روشن است. حضرت امیر (ع) می‌فرماید: یا کمیل! مامن حرکه الا و انت محتاج فیها الی معرفه. نه زندگی هفتاد و هشتاد ساله، حتی برای یک عمل یک لحظه‌ای نیز انسان باید بداند چه می‌کند.برای این که فرق بین کار دانسته و کار ندانسته، فرق بین دانستن و ندانستن است: هل یستوی الذین یعلمون والذین لایعلمون. فرق میان دانستن و ندانستن، از زمین تا آسمان است. همین مقدار فرق بین کار دانسته و کار ندانسته وجود دارد. بنابراین انسان باید زندگی را بفهمد تا بفهمد چه باید بکند و چگونه باید سعی کند! این که می‌گوییم انسان نیاز به تربیت دارد، برای این است که برای رسیدن به معنویت نیز ما باید بدانیم از چه راهی برویم. در روایت آمده است که در دوره پیامبر اکرم، عده‌ای خانه و خانواده‌شان را رها کردند و به کوه و بیابان رفتند تا خدا را عبادت کنند.پیامبر بسیار ناراحت شد و به میان مردم آمد و سخنرانی کرد و فرمود: من که پیامبر شما هستم، در میان مردم هستم، می‌خورم، مقداری از شب می‌خوابم، بیدار می‌شوم، نماز می‌خوانم، روزه می‌گیرم و بعضی روزها روزه نمی‌گیرم. زندگی را به کوه نکشید! زندگی در جمع است، نه در کوه و صحرا. زندگی در کوه زندگی با خداست و فقط این مطلوب نیست. زندگی با خلق خدا برای خدا مطلوب است و پیش خدا قرب دارد. زندگی با خلق خدا، برای خدا، زندگی ایده‌آل است که توام با خدمت به خلق است. و چون اعظم خدمت‌ها به خلق عدالت است و قرآن می‌فرماید: لیقوم الناس بالقسط،‌ انبیا آمدند تا عدالت را برپا دارند، چون چنین است، حضرت امیر می‌فرماید: تمام عبادت، کلمه عدل عند امام جائر. وقتی انسان در برابر قدرتهای ظالم، فریاد عدالت می‌کشد، انفجار <سعی> روی می‌دهد و سعی در اینجا منفجر می‌شود. بنا به این، حضرت امیر(ع) می‌فرماید: عامه`` الصلاه` و الصیام، یعنی نمازها و روزه‌ها، آنقدر ارزش ندارد که فریاد عدالت در مقابل قدرتهای ظالم ارزش دارد. می‌دانیم که نماز و روزه سعی است، ولی افضل از همه این سعی‌ها و عبادت‌ها، فریاد عدالت است، زیرا فریاد عدالت، خدمت به همه بشریت است در صورتی که نماز و روزه خدمت شخص به خودش است.

* ارزش زندگی به چه چیزی می‌تواند باشد؟‌

* به نظر می‌رسد مقداری از این سوالها به لحاظ مضمون حالت تکرار دارد. بنابراین می‌توانیم باز یادآوری کنیم که ارزش زندگی به سعی و حسن اختیار است. اگر انسان سعی نکند، زندگی باطل خواهد شد و اگر حسن اختیار نیز نداشته باشد، در جهت ضدهدف حیات حرکت می‌کند. از این رو، ارزش زندگی به سعی و حسن اختیار است یا حسن اختیار و سعی.

* ممکن است کسی این نگاه و این زندگی را مکتبی اسم بگذارد. برای کسی که در وادی زندگی مکتبی به سر نمی‌برد، زندگی را چگونه باید تفسیر کرد؟

* با عقل. کسی که می‌گوید نمی‌خواهد مکتبی باشد یا مکتبی زندگی کند، عاقل است یا عاقل نیست. اگر عاقل نباشد، حرفی با هم نخواهیم داشت. و اگر عاقل باشد، عاقل دست کم باید در این جهت حرکت کند که عاقلانه زندگی کند. شرط زندگی و تفسیر زندگی برای کسی که مذهبی و دیندار نیست، عقل است. عاقل باید عاقلانه زندگی کند و زندگی عاقلانه، زندگی هدفمند و خیرمند است، بنابر این کسی که مکتبی نمی‌اندیشد، باید به عرف سالم یا عقل رجوع کند و تا همان اندازه که عقل به او می‌گوید عمل کند. البته کسی که درست و عمیق می‌اندیشد به مکتب (مکتب توحید) می‌رسد. این حرف خود مکتب هم هست که از سعی صحبت می‌کند و نسبت به حسن اختیار تاکید می‌کند.

تصاویر

تصاویری از افتتاح برج متوکل در تهران

1

2

3

4

5

أتبنون بکل ریع آیه تعبثون؟...

کم ترکوا من جنات و عیون. و زروع و مقام کریم...

سرمایه داران عزیز می توانند با پرداخت هزینه ای ناچیز، استیلای خود بر محرومان و مستضعفان را از فراز برج متوکل مشاهده کنند.